#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتهفتادیکم🪴
🌿﷽🌿
*چشمان نابینا*
حوالی ظهر بود محمدحسین در حالی که دستش در دست کسی بود به این طرف اروند آمد
حالش خیلی بد شده بود چشمانش جایی را نمی دید
دیدن او در این وضعیت خیلی برایم سخت بود
اول فکر کردم خودم طوری نشده ام اما یکی دو ساعت بعد متوجه شدم وضعیت من هم مثل محمد حسین است
کمکم چشمان من هم نابینا شد تعدادمان لحظه به لحظه داشت زیاد میشد
(به نقل از حاج اکبر رضایی)
*حسرت آخ*
مجید آنتیکچی سریع ماشینی جور کرد تا بچهها را به بیمارستان برساند چون بچههایی را که قبلاً مصدوم شده بودند دسته جمعی برده بودند و ما جمعا با محمدحسین، محمدعلی کارآموزیان و یکی دیگر از بچهها چهار نفر میشدیم
یادم میآید مجید آن لحظه دوست داشت هر کاری از دستش بر می آید انجام دهد او با همان وضعیت که چفیهای دور گردنش انداخته بود و پیراهنی تنش نبود نشست توی ماشین و ما را به بیمارستان صحرایی فاطمه الزهرا رساند
توی بیمارستان خیلی از بچهها بودند همه توی صف ایستاده بودند تا یکی یکی توسط دکتر معاینه شوند محمدحسین آنجا دوباره حالش به هم خورد
وضعش وخیم بود یکی از بچه ها خارج از نوبت او را جلوی صف برد
تا دکتر معاینهاش کند
بعد از معاینه محمدحسین آن طرفتر منتظر ایستاد تا بقیه جمع شوند و به اتوبوس اهواز منتقل شوند
من همین طور که ایستاده بودم کنترل خودم را از دست دادم حالم بد شد نقش زمین شدم
یزدانی آمد دو تا دستشو گذاشت زیر بازوهایم و از زمین بلندم کرد و برد جلو گفت
کمک کنید این بنده خدا دارد میمیرد
دکتر آمد معاینهام کرد و دید حالم خیلی خراب است
چند قطره چکاند داخل چشمم و مرا هم فرستاد پیش محمد حسین
من و محمدحسین هردو بدحال بودیم او خیلی سعی میکرد خودش را سرپا نگه دارد در واقع هنوز می توانست خودش را کنترل کند
در همین موقع دوباره هواپیماهای عراقی آمدند و محدوده بیمارستان را بمباران کردند
آنهایی که توان حرکت داشتند پناه گرفتند اما ما نتوانستیم حتی از جایمان تکان بخوریم
محمدحسین همانطور ایستاده بود و بمب ها را تماشا میکرد
بالاخره تعداد به حد نصاب رسید و اتوبوس برای انتقال مصدومین آمد
صندلی های اتوبوس را برداشته بودند بچه ها دو طرف روی کف اتوبوس نشستند
همه حالت تهوع داشتند و بعضیها که وضعیت بدتری داشتند دراز کشیده بودند
من دیگر چشمانم باز هم نمیشد گفتم
محمد حسین در چه حالی؟
من اصلا نمی بینم
گفت
من هنوز کمی می توانم ببینم وقتی به اهواز رسیدیم و خواستیم پیاده شویم گفتم
من هیچ جا را نمیبینم محمدحسین گفت عیبی ندارد خوب میشی پیراهن من را بگیر هر جا رفتم تو هم بیا
من پیراهنش را گرفتم و پشت سر او راه افتادم
از طریق صداهایی که میشنیدم متوجه اوضاع اطرافم میشدم
وارد سالن بزرگی شدیم
محمد حسین مرا روی تخت خواباند خودش هم کنارم روی تخت دیگری خوابید احساس میکردم خیلی رنج می کشد و تمام بدنش درد می کند
چون تخت چوبی بود و از سر و صدای تخت مشخص بود که محمدحسین بدجوری به خودش می پیچد اما کمترین آه و نالهای نمیکرد حتی من یک آخ هم از او نشنیدم
و عجیبتر این که در آن وضعیت حال مرا می پرسید
(به نقل از محمدعلی کارآموزیان)
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef