#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتشصتهشتم🪴
🌿﷽🌿
صبحها تو مراسم صبحگاه، پرچمدار گروهان من بودم که جلوتر از همه می ایستادم.بعد از مراسم و ورزش، آموزش
شروع می شد. به مرور، پرتاب نارنجک، کاشتن مین و انواع و اقسام اسلحه ها را یاد گرفتم.
بیشتر از آموزش، حرص و جوش کلاسهاي قرآن را می زدم. هر روز بعدازظهر آقاي جباري می آمد و خوب باهام
سرو کله می زد. تو ظرف
یکی، دوهفته، جوري شد که قشنگ روخوانی می کردم. یک بار هم رفتیم پیش بابا. آقاي جباري به اش گفت:
«حسن دیگه تو کار قرائت راه افتاده، حالا هم می خواد از روي قرآن براي شما بخونه.»
ناباورانه گفت: «یعنی تو این چند روزه راه افتاده!»
«بله، مگه تعجب داره آقاي برونسی؟»
«آخه این حسن آقاي ما، تو مشهد یه کمی همچین تنبل تشریف داشتن.»...
رفتیم بالاي پشت بام که خلوت بود. چند تا آیه ي قرآن را، شمرده - شمرده خواندم. تو نگاه بابا برقی از خوشحالی
می درخشید.وقتی خواندنم تمام شد، رو به آقاي جباري کرد و گفت: «به لطف خدا، خلوص نیت و زحمت شما
خیلی زود داره نتیجه می ده حاج آقا.»
دو ماهی آن جا ماندم.با همه ي سختی هایی که داشت، خیلی شیرین بود. آموزش قرآن و احکام، آموزش هاي
نظامی، مخصوصاً رزم شبانه اش، حسابی به آدم می چسبید.
بهترین خاطره ام از آن دوره، تو نیمه هاي شب بود: وقتهایی که پدرم بلند می شد و تو دل شب نماز می خواند و
قرآن. دلم هنوز پیش آن ناله ها و راز و نیازهاي پر سوز و گداز پدرم مانده است!
نزدیک شهریور ماه به ام گفت: «بابا جان کم کم باید حاضر بشی که برگردي
چند بار دیگر هم این حرف را زد. هر بار با جدیت و با سماجت
می گفتم: «من دیگه از این جا نمی رم.»
حتی دو، سه بار بحث بالا گرفت.قطعی می گفت: «باید برگردي.»
من هم زود می زدم زیر گریه و می گفتم: «نمی رم.»
ماندن آن جا، شیرینی خاصی داشت برام، مخصوصاً که بو برده بودم قرار است عملیاتی هم بشود. پدرم حرفی
نداشت که تو عملیات بروم. گیر کار از طرف فرماندهان رده بالا بود.
«بچه ي آقاي برونسی و بچه هاي همسن و سال او، به هیچ وجه تو عملیات نمی تونن شرکت کنن.»
شاید براي همین بود که پدرم می گفت: «دیگه شرعاً درست نیست که من تو رو ببرم عملیات.»
تو گیر و دار رفتن و نرفتن، یک شب ساعت حدود یک بود که از خواب بیدارم کرد. آهسته گفت: «بلند شو حسن
جان.»
زودتو جام نشستم.
«چی شده؟»
دستی به سرم کشید و گفت: «پا شو پسرم حاضر شو که می خواي بري دیدار امام.»
تو همان حالت خواب و بیداري چشمهام گرد شد. پرسیدم: «دیدار امام؟! کی؟»
«همین حالا باید حاضر بشی.»
خوشحالی تمام وجودم را گرفت. نفهمیدم چطور وسایلم را جمع و جور کردم. یک ماشین بیرون منتظرم بود. دم
رفتن، یک آن فکري آمد توي ذهنم.
«نکنه بابا می خواد منواین جوري بفرسته مشهد.»
پاهام تو رفتن سست شد. یکدفعه ایستادم. رو به بابا گفتم: «می خوام
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef