#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتشصتهشتم🪴
🌿﷽🌿
* آخرین عزاداری*
روز دوم عملیات والفجر ۸ به سمت جاده فاو - ام القصر ادامه یافت
قرار بود لشکر شب وارد عمل شود
از طرف فرماندهی به واحد اطلاعات دستور رسید که هرچه زودتر گروهی برای شناسایی منطقه به خط مقدم اعزام شوند
محمدحسین با همان وضعیت جسمی که داشت بلافاصله خودش را آماده کرد و سوار موتور شد
ما هم همینطور همگی با چهار موتور سیکلت به طرف جاده ام القصر راه افتادیم
محمدحسین علیرغم ضعف جسمی شدیدی که داشت با سرعت زیاد جلو می رفت و ما هم به دنبالش بودیم
دشمن دو طرف جاده را به شدت می کوبید نزدیک خط رسیدیم هلیکوپتر عراقی بالای سرمان ظاهر شد و راکت شلیک کرد فکر کردیم شلیک به طرف ما صورت گرفت به همین دلیل زود از موتور پیاده شدیم و موضع گرفتیم
راکت به یک دستگاه ایفا که پشت سر ما در حرکت بود اصابت کرد و منفجر شد و هلیکوپتر رفت
دوباره سوار شدیم و راه افتادیم منطقهای را که باید شناسایی می کردیم سه راهی کارخانه نمک بود دشمن آتش شدیدی روی این نقطه متمرکز کرده بود محمدحسین بی خیال و راحت میان آتش جلو رفت و به کمک بچهها منطقه را شناسایی کرد نقاط مختلف را زیر نظر گرفت و تمام جوانب کار را بررسی کرد
بعد از پایان مأموریت دوباره به سمت مواضع خودی برگشتیم در راه از چهره و حالت محمدحسین به خوبی می شد فهمید که هر لحظه منتظر گلولهای است تا بیاید و او را به آرزویش برساند
وقتی به خط خودی رسیدیم گزارش شناسایی را به فرماندهی لشکر دادیم اما در همین موقع از طرف قرارگاه اعلام شد که امشب لشکر حضرت رسول وارد عمل میشود به همین سبب قرار شد که بچه ها برای یک استراحت کوتاه به مقر اصلی واحد در عقبه بروند و فردا صبح دوباره به منطقه برگردند
همه به همراه محمد حسین سوار قایق شدیم و به ساختمان واحد که کنار اروند بود آمدیم
وقتی رسیدیم هرکس دنبال کاری رفت حمام، نماز و استراحت
آن شب همه بچه ها استراحت کردند چون همانطور که گفتم قرار بود لشکر حضرت رسول وارد عمل شود
صبح روز دوم بعد از نماز مجلس عزاداری و دعا برپا بود
حدود ۲۵ نفر از نیروهای اطلاعات داخل اتاقی در همان ساختمان واحد اطلاعات دور هم جمع بودند
بچه ها متوسل به خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها شدند
یک هفته آخر همه مجالس عزاداری به نیت حضرت زهرا سلام الله علیها برپا میشد
همه شور و حال خاصی داشتند هرکس گوشهای نشسته بود و ضجه میزد انگار میدانستند این آخرین عزاداری است
مراسم که تمام شد مشغول خوردن صبحانه شدیم
( به نقل از مجید آنتیکچی)
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتشصتهشتم🪴
🌿﷽🌿
صبحها تو مراسم صبحگاه، پرچمدار گروهان من بودم که جلوتر از همه می ایستادم.بعد از مراسم و ورزش، آموزش
شروع می شد. به مرور، پرتاب نارنجک، کاشتن مین و انواع و اقسام اسلحه ها را یاد گرفتم.
بیشتر از آموزش، حرص و جوش کلاسهاي قرآن را می زدم. هر روز بعدازظهر آقاي جباري می آمد و خوب باهام
سرو کله می زد. تو ظرف
یکی، دوهفته، جوري شد که قشنگ روخوانی می کردم. یک بار هم رفتیم پیش بابا. آقاي جباري به اش گفت:
«حسن دیگه تو کار قرائت راه افتاده، حالا هم می خواد از روي قرآن براي شما بخونه.»
ناباورانه گفت: «یعنی تو این چند روزه راه افتاده!»
«بله، مگه تعجب داره آقاي برونسی؟»
«آخه این حسن آقاي ما، تو مشهد یه کمی همچین تنبل تشریف داشتن.»...
رفتیم بالاي پشت بام که خلوت بود. چند تا آیه ي قرآن را، شمرده - شمرده خواندم. تو نگاه بابا برقی از خوشحالی
می درخشید.وقتی خواندنم تمام شد، رو به آقاي جباري کرد و گفت: «به لطف خدا، خلوص نیت و زحمت شما
خیلی زود داره نتیجه می ده حاج آقا.»
دو ماهی آن جا ماندم.با همه ي سختی هایی که داشت، خیلی شیرین بود. آموزش قرآن و احکام، آموزش هاي
نظامی، مخصوصاً رزم شبانه اش، حسابی به آدم می چسبید.
بهترین خاطره ام از آن دوره، تو نیمه هاي شب بود: وقتهایی که پدرم بلند می شد و تو دل شب نماز می خواند و
قرآن. دلم هنوز پیش آن ناله ها و راز و نیازهاي پر سوز و گداز پدرم مانده است!
نزدیک شهریور ماه به ام گفت: «بابا جان کم کم باید حاضر بشی که برگردي
چند بار دیگر هم این حرف را زد. هر بار با جدیت و با سماجت
می گفتم: «من دیگه از این جا نمی رم.»
حتی دو، سه بار بحث بالا گرفت.قطعی می گفت: «باید برگردي.»
من هم زود می زدم زیر گریه و می گفتم: «نمی رم.»
ماندن آن جا، شیرینی خاصی داشت برام، مخصوصاً که بو برده بودم قرار است عملیاتی هم بشود. پدرم حرفی
نداشت که تو عملیات بروم. گیر کار از طرف فرماندهان رده بالا بود.
«بچه ي آقاي برونسی و بچه هاي همسن و سال او، به هیچ وجه تو عملیات نمی تونن شرکت کنن.»
شاید براي همین بود که پدرم می گفت: «دیگه شرعاً درست نیست که من تو رو ببرم عملیات.»
تو گیر و دار رفتن و نرفتن، یک شب ساعت حدود یک بود که از خواب بیدارم کرد. آهسته گفت: «بلند شو حسن
جان.»
زودتو جام نشستم.
«چی شده؟»
دستی به سرم کشید و گفت: «پا شو پسرم حاضر شو که می خواي بري دیدار امام.»
تو همان حالت خواب و بیداري چشمهام گرد شد. پرسیدم: «دیدار امام؟! کی؟»
«همین حالا باید حاضر بشی.»
خوشحالی تمام وجودم را گرفت. نفهمیدم چطور وسایلم را جمع و جور کردم. یک ماشین بیرون منتظرم بود. دم
رفتن، یک آن فکري آمد توي ذهنم.
«نکنه بابا می خواد منواین جوري بفرسته مشهد.»
پاهام تو رفتن سست شد. یکدفعه ایستادم. رو به بابا گفتم: «می خوام
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتشصتهشتم🪴
🌿﷽🌿
زینب روی او را باز کرد و بعد
پیرمردی که تلقین می داد، رفت تا کلمات شهادتین را بگوید.
بیچاره پیرمرد از نفس افتاده بود. چون دائم از این قبر در می آمد
و توی آن یکی می رفت. تا این کار انجام شود،
رسم سنگهای لحد را بکش بکش به طرف قبر آوردم. مردها هم
کمک کردند. سنگ ها را که خیلی سنگین بودند، دست زینب دادیم
و بعد روی قبر را پوشاندیم.
با این همه کار، غروب که شد هنوز ده، دوازده شهید زن پشت در
باقی مانده بود ولی چون همه خسته بودیم به محض اینکه یکی از
غساله ها گفت: کار تعطیل. هر چی شهید مونده باشه برای فردا،
همه قبول کردند. اصلا انگار منتظر چنین حرفی بودند. لیلا هم که
تا آن موقع بی سر و صدا کار کرده بود، با نگاهی به من فهماند از
خدایش بوده کار تعطیل شود.
زینب خانم موقعی که داشتند آخرین شهید گمنام را بیرون می
فرستادند، بهم گفت: این لباس ها را ببر بده آتیش بزنن. با اینکه
ظهر یک سری لباس هایی که از تن شهدا بیرون آورده بودند،
تخلیه کرده بودیم، باز گوشه اتاق غسالخانه یک کپه لباس های پاره
جمع شده بود. رفتم فرغون را از کنار باغچه آوردم و با بیل لباس
ها را توی آن ریختم. دلم نمی آمد لباس ها را آتش بزنم. فرغون را
بردم روبه روی غسالخانه. نرسیده به قبرهای قدیمی تکه زمینی
خالی وجود داشت. یک گوشه زمین را بیل زدم. چون رمل بود،
راحت کنده می شد. نیم متری که زمین گود شد، لباس ها را توی
آن خالی کردم. البته دیگر اسمشان را نمی شد لباس گذاشت. یکبار
که در تن صاحبانشان با ترکش و انفجار پاره شده بودند، یک بار
هم ما توی غسالخانه قیچی شان زده بودیم و الان فقط تکه پاره
هایی بودند که علاوه بر پاره گی به خاطر خیس شدن، حجمشان کم
شده بود. وقتی آنها را توی گودال ریختم، با بیل رویشان کوبیدم و
بعد از کیسه آهک کنار غسالخانه آهک آوردم و رویشان پاشیدم.
خاک که رویشان ریختم، با بیل آن قسمت را کوبیدم تا محکم شود
و سگ ها سراغشان نیایند.
وقتی به غسالخانه برگشتم، لیلا جلوی در منتظر بود، با غساله ها
خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم. هر چه چشم چرخاندم، بابا را
ندیدم. تعجب کردم. گفته بود از فردا دیگر جنت آباد نمی آید. تا
قبل از ظهر غیر آن دفعه که دست هایش را بوسیدم و با هم حرف
زدیم باز دو، سه بار او را در حال کار دیده بودم. ولی انگار دیگر
طاقت نیاورده بود و رفته بود.
موقع بیرون آمدن از جنت آباد چند نفر از همکارانش را دیدیم. آنها
هم تعطیل کرده، آماده رفتن بودند. رفتم جلو. بعد از سلام و خسته
نباشید پرسیدم: بابام کجاست؟ چرا با شماها نیست؟
یکی از آنها گفت: آقا سید، ظهر دست از کار کشید و رفت آن یکی
گفت: خیلی هم ناراحت بود. تا ظهر تحمل کرد، بعد گفت: دیگه
نمی تونم وایسم.
پرسیدم: کجا رفت؟ گفتند: نمی دونیم. شاید رفته باشه شهرداری.
پرسیدم: از ظهر که رفته دیگه برنگشته؟ گفتند: نه.
خداحافظی کردم. راهم را کشیدم و آمدم به سمت لیلا. دلشوره بابا
را داشتم ولی نمی توانستم به لیلا حرفی بزنم.
خیلی گرفته و ناراحت بود. می دانستم هم خسته است و هم گرسنه,
یقین داشتم کار غسالخانه و دیدن اجساد متلاشی و درب و داغان
بیشتر از هر چیز دیگری روی ذهن لیلا که شانزده سال بیشتر
نداشت اثر گذاشته است.
آخر فقط جراحت ها و زخم بدنها نبود. بحث شکسته شدن حریم و
حجب و حیا هم پسأله جدی بود که مرا تحت فشار روحی قرار می
داد. خیلی ناراحت میشدم، لیلا بعضی از این صحنه ها را ببیند یا
اصلا آنجا باشد. با همه این حرفها حضورش برای من قوت قلبی
بود. برای اینکه او را به حرف بیاورم، از بین خانه ها و کوچه ها
که میگذشتیم، گفتم: ممکنه فردا پس فردا هم محله ما رو هم بزنن.
لیلا انگار حرف مرا نشنیده باشد گفت: یعنی فردا هم همین
وضعه یا فردا دیگه تموم میشه؟ ساکت شدم. جوابی نداشتم به لیلا
بدهم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef