#کتابدا🪴
#قسمتهشتادهشتم🪴
🌿﷽🌿
با دقت به صداهای دور و برم گوش میکردم. تا صدایی می شنیدم،
می ایستادم. تمام وجودم گوش می شد، بفهمم این صدای چیست
صدای سگها و انفجارها از دور به گوش
می رسید، بیشتر صدای ناشناخته و مرموز باد بین شاخه های
درخت ها بود که از جا می پراندم. برای اینکه در صورت بروز
خطر وسیله ایی برای مبارزه داشته باشم به شاخه یکی از درخت
ها دست زدم. به ظاهر خشک می آمد ولی به زحمت شاخه را
پیچاندم. خیلی سخت کنده شد. شاخ و برگ های اضافی اش را جدا
کردم. شاخه را مثل چمانی در دست گرفتم و با خیال راحت تری
دور و بر شهدا به گشت زنی ادامه دادم. داشتم فکر میکردم بعضی
از این پیکرها این همه مدت اینجا هستند ولی وقتی نگاهشان
میکنیم، انگار همین یک ساعت پیش شهید شده اند. یک ذره بوی
ناخوشایند توی این ها نیست
در همان حال به آسمان هم نگاه می کردم. ماه بالای سرم بود. راه
که میرفتم احساس میکردم با من می آید. گاه ابر جلویش را می
گرفت و تاریکی صد در صد می شد.
همان طور که بین شهدا چرخ میزدم، یکهو احساس کردم پایم در
چیزی فرورفت. موهای تنم سیخ شد. جرأت نداشتم، تکان بخورم یا
دستم را به طرف پایم ببرم. لیزی و رطوبتی توی پایم حس میکردم
که لحظه به لحظه بیشتر می شد. یک دفعه یخ کردم. با این حال
دانه های عرق از پیشانی ام می ریخت. آرام دستم را پایین بردم و
به پایم کشیدم. وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده است، تیره پشتم تا سرم
تیر کشید و چهار ستون بدنم لرزید.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef