#کتابدا🪴
#قسمتصدپنجاهسوم 🪴
🌿﷽🌿
دختر سیزده، چهارده ساله ایی را هم نشانم دادند که ساعد دستش
پانسمان بود. سراغش رفتم، پرسیدم: چی شده؟
گفت: تو خونه مون خمسه خمسه زدن من تو حیاط بودم، دستم
ترکشی خورد. پانسمانش را نگاه کردم، آلوده و کثیف شده بود، از
او خواستم صبر کند برایشی وسایل پانسمان بیاوریم
موقع بیرون آمدن چند نفری گفتند خانم اینجا آب نداریم بچه هایشان
هم به حرف آمدند: ما تشته مون میشه. آپ نیست بخوریم دلم
برایشان سوخت فکر می کردند من از همه چیز اطلاع دارم و همه
کار از دستم بر می آید، گفتم: باشه من به برادرهای مسجد میگم یه
فکری براتون بکنن. منتهی شماها خودتون هم باید همکاری کنید.
نشینید بیایند سراغتون, هر کی هر کاری از دستش برمی باد انجام
بده حسینیه نظافت می خواد، خودتون دست به کار بشید
الان شما دارید از اینجا استفاده می کنید. اگه کسی مریضه باید
رعایت بکنه، بقیه مبتلا شوند. من هم هر کاری از دستم بر بیاد
کوتاهی نمی کنم
آمدم بیرون. پسری که نگهبان جلوی در بود، به محض دیدنم گفت:
حالا این حرفها رو به مردم زدی، که چی بشه؟ چرا واقعیت رو
نگفتی؟
گفتم: دور از واقعیت هم نبود. بچه ها دارن می جنگند دیگه.
میخواستی بگم داریم شکست می خوریم؟ بگم داره بهمون خیانت
میشه که مردم از دست برن؟
دیگه نایستادم. دویدم به طرف مسجد، از آقای نیمار برای پانسمان
دست دختری که توی عباسیه بود وسایل گرفتم و برای دخترهای
درمانگاه تعریف کردم چه دیدم و چه گفتم. یکی از آقایان مسجدی
که قبل از ورود من داشت با مریم امجدی صحبت می کرد، حرف
هایم را که شنید، گفت: خواهر حسینی خوب شد که این حرفها رو
گفتی، ولی این طور هم نباشه که مردم شیر بشوند، بمونن
گفتم: من هرچی به عقلم رسید، گفتم. درست و غلطش رو نمی
دونم گفت: نه؛ کارتون درست بود منتهی نباید امید صددرصد
بهشون داد.
وضعیت عباسیه را برایش گفتم، گفت: میگم براشون آب ببرند. غذا
هم تو این چند روزه تا جایی که شده فرستادیم، ولی جمعیت روز
به روز بیشتر میشه
گفتم: خدا خیرتون بده، مردم بی آب نموئن گفت: ماشین که آب
آورد یه تاتگر می فرستیم اونجا.
تشکر کردم، وسایل بانسمان را برداشتم و رفتم عباسیه، آنجا پانسمان
دست دختر را عوض کردم. ترکش کمی از گوشت ساعدش را
برده، جراحی راکتی بخیه زده بودند آلودگی گازها نشان می داد،
زخم خونریزی کرده است. به او توصیه کردم، بیشتر مراقب باشد
وسایلم را جمع کرده و بلند شدم. وقتی که بیرون آمدم، هوا دیگر
رو به تاریکی می رفت. پایم که به مسجد رسید، دیدم باز موجیها
غوغا به راه انداخته اند. با اینکه دلم میخواست بروم جنت آباد ولی
به خاطر آنها شب را آنجا ماندم. شش روز از جنگ میگذشت ولی
انگار عمری از من گذشته بود. هر طور بود آن شب را هم به
صبح رساندم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef