#کتابدا🪴
#قسمتصدهفتادوم 🪴
🌿﷽🌿
موقع حرکت
عبدلله از آن کارگرها پرسید غیر از شما کس دیگه ایی هم اینجا
بوده؟
گفتند: نگهبان مکه از دیشب بالای بام خوابیده
ماشین که رفت، چون دستپاچگی و هول و هراس این ها را دیده
بودم، تصمیم گرفتم خودم دنبال نگهبان بگردم. از یکی، دو تا
کارگر که جان سالم به در برده بودند و با چند نفر از مردهای همان محل در حال صحبت کردن بودند، پرسیدم: چطور میشه
رفت به سمت بام؟
کفت: نردبان داریم تا نربان را بیاورند نگاهی به دور و برم
انداختم. به چند جای زمین حیاط خمپاره خورده بود و گود شده
بود. روی دیوارهای آجری و درهای چوبی ساختمان مكینه آثار
ترکش دیده می شد. نردبان را که گذاشت رفتم بالا,
روی یکی، دو پله آخر ایستادم و به سطح پشت بام نگاه کردم.
وسعتش زیاد بود. قسمت هایی از سطح پشت بام بلندتر و قسمتهایی
کوتاه تر بود، پیرمردی روی قسمت کوتاه تر درست روبه روی
چشمان من دراز به دراز خوابیده بود ترکش مغزش را متلاشی
کرده، تکه های پوست سر و موهایش همراه ترکش های ریز و
درشت آغشته به مغز و خون به اطراف پاشیده بودند. کف سرش
رفته بود و صورت نداشت. پارچ آب پلاستیکی قرمز رنگی مچاله
شده، آنطرفتر افتاده بود
بابت کابوس های دیشب حال درستی نداشتم، اول صبحی هم این
صحنه فجیع را دیدم احساس ضعفی که داشتم بیشتر شد. از بالا
آمدنم پشیمان شدم، خواستم برگردم و کار انتقال جسد را به عهده
دیگران بگذارم، به پایین نگاه کردم. عبدلله با فاصله چند پله پشت
سر من بود. راه برگشت نداشتم، به ناچار بالا رفتم و پایم را روی
پشت بام گذاشتم. پشت سرم عبدلله و بعد از او مردی بالا آمد
جلوتر که رفتم صحه فجیع تر و رقت بار تر به نظرم آمد حالم به
هم خورد و عق زدم. به زحمت توانستم خودم را کنترل کنم تا
جلوی مردها ضعف نشان ندهم. کمی عقب اثر ایستادم. عبدلله تا
چشمش به جسد افتاد، سریع رویش را برگرداند و گفت: وای،
وای، اول صبحی چه منظره ای
مردی که پشت سر عبدلله بود از همان دور نگاهی انداخت و بالا
نیامده برگشت. به عبدلله که رویشی را طرف دیگری گرفته بود،
گفتم: من پیرمرد رو جمع و جور می کنم. تو هم به فکری برای
سر این بیچاره بکن، مغزش را جمع کن
عبدلله با انزجار گفت: من؟ من نمی تونم. اصلا حرفش رو هم
نزن. گفتم: عبدلله خب این بیچاره رو باید جمع کنیم یا نه؟ نمیشه
که همین طور بمونه گفت: خودت بکن. من پیرمرد رو جمع
میکنم، تو مغز جمع کن
با عصبانیت گفتم: عبدلله تو چی پیرمرد رو می خوای جمع کنیا
اصلا کاری هم داره که تو بکنی؟
گفت: آره. همون کاری که تو می خواستی براش یکی
از دست عبدلله لجم گرفته بود. توی این روزها به زور هر کاری
را از دستم می گرفت، اما حالا که واقعا می خواستم کاری انجام
بدهد، زیر بار نمی رفت. چند دقیقه بعد دلم برایش سوخت. حق
داشت. حال و روز او هم کمتر از من نبود. پس نباید از او توقع
می کردم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef