🪴 🪴 🌿﷽🌿 دخترها ده، دوازده نفری بودند که سوار وانت شدند. سرگرد از روی سقف وانت پایین اید و با یک نفر دیگر روی صندلی جلو، کنار راننده نشستند. نیروهای دور و بر مسجد هاج و واج آنها را نگاه می کردند، خیلی دلم می خواست من هم با آنها بروم. اما فکر اسلحه ها را که کردم، نرفتم، گفته بودند زودتر آنها را آماده کنیم. وانت راه افتاد، هنوز چند قدمی از جمعیت فاصله نگرفته، افسانه قاضی زاده که لبه وانت، پشت به جمعیت نشسته بود از نیم تنه به عقب برگشت و همانطور آویزان ماند. دخترها سریع پاهایش را گرفتند و او را نگه داشتند. افسانه در حالیکه معلق مانده بود، تقلا میکرد بلند شود. دخترها با خنده به کف وانت کوبیدند. راننده نگه داشت. افسانه را بالا کشیدند. سربازها و نیروها که با دیدن این وضعیت حسابی شرمنده شده بودند، دنبال وانت دویدند و گفتند: صبر کنید، صبر کنید، پیاده بشید. دخترها گفتند: نه ما می رویم. نیازی نیست شما بیایید. سربازها اصرار کردند و گفتند: خواهش میکنیم پیاده بشید. یکی از بین شان با خنده گفت: به اندازه کافی تنبیه شدیم. سرگرد از ماشین پیاده شد و از دخترها خواهش کرد پایین بیایند. آنها هم قبول کردند. وقتی سربازها سوار شدند و رفتند، کلی با دخترها خندیدیم. این ها بچه های خوبی بودند. مطمئنا اگر من داغدار نبودم، کنارشان می توانستم خیلی خوش باشم ولی حالا فقط لب هایم می خندید و دلم غمگین بود. البته بچه ها هم مسائل خاص خودشان را داشتند. بیشتر خانواده ها مخالف ماندن دخترهای شان در شهر بودند. حتی خانواده هایی که از شهر خارج شده بودند، پیغام می دادند؛ از خرمشهر بیرون بیاید. یا خودشان دنبال دخترهایشان می آمدند. اول از همه رعنا نجار را بردند. یکی، دو روز بود مقاومت می کرد نرود. ولی بیشتر از آن نتوانست با خانواده اش مخالفت کند. توی این مدتی که قرار بود دنبالش بیایند، همه اش ناراحت بود. چشم هایش پر از اشک می شد. بغض میکرد و می گفت: دوست دارم بمونم. میگفتیم: رعنا وقتی خانواده ات میگن بیا، چاره نداری، باید بروی گریه میکرد و می گفت: می دونم اینجا موندنم تأثیر زیادی نداره اما دوست دارم کنار شماها باشم و هر کاری از دستم برمییاد انجام بدم روزی که رعنا را بردند، من مسجد نبودم. وقتی آمدم و دیدم نیست خیلی دلم گرفت. بچه ها گفتند: رعنا خیلی گریه کرده بهت سلام رسونده و گفته از طرف اون باهات خداحافظی کنیم الهه حجاب هم دو، سه بار خانواده اش را متقاعد کرد بماند ولی بالاخره او را هم بردند. توی این مدت خیلی با هم صمیمی شده بودیم. آنهایی که می دانستند هر آن ممکن است دنبالشان بیایند، از قبل خداحافظی هایشان را می کردند. ما هم دلداری می دادیم که: نگران نباشید. ایشالله به زودی خرمشهر همون خرمشهر سابق میشه و همه بر میگردن. خانواده صباح وطنخواه اصرار داشتند بچه های شان را ببرند. یادم می آید. یک روز پیش از ظهر که از جنت آباد به طرف مسجد جامع می آمدم، فوزیه وطنخواه را دیدم. به دیواری تکیه داده بود و گریه می کرد. فوزیه، شهناز و صالحه خواهران صباح بودند که هرکدام فعالیتی می کردند. توی همین چند روز با آنها آشنا شده بودم. آنها به خاطر اینکه خانه شان در محله مولوی حسابی زیر آتش دشمن بود، به مسجد جامع آمده بودند. چند روز پیش هم پدرشان مجروح شده بود. اولش فکر کردم اتفاقی برای فوزیه افتاده که این طور اشک میریزد. جلو رفتم و پرسیدم: چی شده؟ جوابی نداد. پرسیدم: اتفاقی افتاده؟ برای بابات ناراحتی؟ گریه اش شدت گرفت و گفت: نه دایی ام اومده میخواد منو ببره. گفتم: خب اینکه گریه نداره، برو دیگه. گفت: خودت اینجا موندی، کسی کاری به کارت نداره. خیالت راحته، به من میگی گریه نداره، اگه جای من بودی بدتر میکردی. و گفتم: خب از خانواده شما صباح هست، اون گفته می مونه. گفت: صباح جای خودش، جای من که نیست دست گردنش انداختم و گفتم: حالا گریه نکن. بیا با من بریم مسجد. گفت: نمییام. دایی ام اونجاست. نمی خوام دایی ام منو ببینه گفتم: اون بنده خدا چه تقصیری داره، اون چه گناهی کرده؟ گفت: تقصیر اونه. اون با ماشین اومده دنبال ما. صباح گفته بود؛ دایی اش کامیون دارد و بروجرد زندگی میکند و احتمال دارد دنبالشان بیاید. ولی آنها هیچ کدامشان حاضر به رفتن نبودند. برادرشان علی جزو بچه های سپاه بود. دخترها خیلی علی شان را دوست داشتند و به هوای او نمی خواستند از خرمشهر بروند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef