🚩 🌸 ✔ 💠 📖 که همراه با گروه سوم عازم شد، می گوید: ... ماجرای سفر هم خیلی عجیب بود. پانصد نفر نیرو را سوار یک هواپیمای جمبوجتِ «کارگو» [ ویژه حمل بار ] کردند! از فرط تراکم مسافر، درِ هواپیما را به زور توانستند ببندند. توی آن دالان هواپیما، این پانصد نفر داشتند از سر و کول هم بالا می رفتند. ما با یک گوشه ای نشسته بودیم. چفیۀ سفیدی به گردن داشت و یک دست پوشیده بود. پاچۀ شلوار را گِتر کرده بود و به جای پوتین هم از این کتانی های چینی سفید به پا داشت. از من پرسید: بگو بدانم چه احساسی داری؟ با توجه به اینکه این سفر در حکم ورود به وادی جدید در زندگی ماست، آیا آمادگی داری؟ گفتم : بالاخره سرنوشت است دیگر. هرچه پیش آید، خوش آید. بعد دست کرد توی جیب پیراهنش،کتاب دعای کوچکی را درآورد و در آن شلوغی و ازدحام بچه ها نشست و خواند. اصلاً انگار توی خلسه رفته باشد، دعا می خواند و کار به کار کسی نداشت. 🔸️ 👉 📚 منبع : کتاب 📸 حضور سردار در کنار وجود نازنین سردار - پادگان دوکوهه. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f