( ♥️ ° 📕 )
📚|
#عشق_و_دیگر_هیچ
✍|
#نرجس_شکوریان_فرد
📖|
#قسمت_صد_و_هشتم
من و سروش چای میخوریم. بعد هم مینشینیم کنار آتش. بهترین حرفی که داریم با هم بزنیم خاطرات کودکی و نوجوانی است. یکهو نگاهم به ساعت میافتد و یاد شاهرخ میافتم.
تا برسم کنار در خانهشان ساعت یازده شب است. در را که باز میکند چشمان سرخ شدهاش توی ذوقم میزند، تنهایی دلی از عزا درآورده است. با احتیاط وارد خانه میشوم. توقع دارم یا پدرش باشد، یا وسایل خانه جمع شده باشد گوشهای. وحشت دارم از رفتن شاهرخ!
نه پدرش است و نه وسایلی جمع است. شاهرخ ساکت دارد آشپزی میکند. تکیه میدهم به در آشپزخانه و نگاهش میکنم؛ میخواهد قالب کوکوها را درست دربیاورد، اما همهاش وا میرود. خندهام میگیرد. اول نگاهم میکند و بیهوا یک قاشق پرت میکند سمتم، روی هوا میگیرم و میگویم:
- یک هیچ به نفع من!
دستم را میگیرد و میکشد پای گاز و میگوید:
- ببین اینا چشونه، همش وا میره!
من که بلد نیستم اما خدا مادر را آفریده، تلفن هم آفریده. میپرسم، میگوید، میپزیم و میخوریم. بعد از شام میگویم:
- اول من بگم یا تو؟
ریز میشود توی صورتم. یعنی اول تو بگو ببینم دوباره چه گندی زدی و محکومیت برایت بریدهاند. میخندم:
- پس اول تو بگو.
- بابام تاجر خارج از کشوره. چند ساله گیر داده بود که برم کنار دست خودش. یعنی میگفت بیا نمایندگی اروپا! من به خاطر مادرم نمیرفتم. هیچی دیگه حالا اومده میگه بیا.
چشمانم را گشاد شده که میبیند میگوید:
- من اگه آدم کارای بابام بودم همون موقع میرفتم؛ بیخیال حلال و حرومش، شایدم از روی هیجان. همون موقع اولتیماتوم داد برم، نرفتم... دیگه هیچی. حالا که خودمو پیدا کردم و خدا رو، دیگه اصلاً.
نفس عمیقی میکشم تا هضم کنم قصۀ شاهرخ را و میگویم:
- حداقل بگو سرمایه بده یه کاری رو شروع کنی.
⏳ادامه دارد... ⏳
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem