eitaa logo
هیئت جامع دختران حاج قاسم
1.5هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
953 ویدیو
21 فایل
﷽ 🌷بزرگترین تشکل دخترانه ی کاشان🌷 دبیرخانه تشکل های دخترانه دانش آموزی و دانشجویی باشگاه مخاطبین و ارتباط با ما : @h_d_hajghasem_120 تبادل و تبلیغ: @haj_Qasim_1398
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| من و سروش چای می‌خوریم. بعد هم می‌نشینیم کنار آتش. بهترین حرفی که داریم با هم بزنیم خاطرات کودکی و نوجوانی است. یکهو نگاهم به ساعت می‌افتد و یاد شاهرخ می‌افتم. تا برسم کنار در خانه‌شان ساعت یازده شب است. در را که باز می‌کند چشمان سرخ شده‌اش توی ذوقم می‌زند، تنهایی دلی از عزا درآورده است. با احتیاط وارد خانه می‌شوم. توقع دارم یا پدرش باشد، یا وسایل خانه جمع شده باشد گوشه‌ای. وحشت دارم از رفتن شاهرخ! نه پدرش است و نه وسایلی جمع است. شاهرخ ساکت دارد آشپزی می‌کند. تکیه می‌دهم به در آشپزخانه و نگاهش می‌کنم؛ می‌خواهد قالب کوکوها را درست دربیاورد، اما همه‌اش وا می‌رود. خنده‌ام می‌گیرد. اول نگاهم می‌کند و بی‌هوا یک قاشق پرت می‌کند سمتم، روی هوا می‌گیرم و می‌گویم: - یک هیچ به نفع من! دستم را می‌گیرد و می‌کشد پای گاز و می‌گوید: - ببین اینا چشونه، همش وا می‌ره! من که بلد نیستم اما خدا مادر را آفریده، تلفن هم آفریده. می‌پرسم، می‌گوید، می‌پزیم و می‌خوریم. بعد از شام می‌گویم: - اول من بگم یا تو؟ ریز می‌شود توی صورتم. یعنی اول تو بگو ببینم دوباره چه گندی زدی و محکومیت برایت بریده‌اند. می‌خندم: - پس اول تو بگو. - بابام تاجر خارج از کشوره. چند ساله گیر داده بود که برم کنار دست خودش. یعنی می‌گفت بیا نمایندگی اروپا! من به خاطر مادرم نمی‌رفتم. هیچی دیگه حالا اومده میگه بیا. چشمانم را گشاد شده که می‌بیند می‌گوید: - من اگه آدم کارای بابام بودم همون موقع می‌رفتم؛ بی‌خیال حلال و حرومش، شایدم از روی هیجان. همون موقع اولتیماتوم داد برم، نرفتم... دیگه هیچی. حالا که خودمو پیدا کردم و خدا رو، دیگه اصلاً. نفس عمیقی می‌کشم تا هضم کنم قصۀ شاهرخ را و می‌گویم: - حداقل بگو سرمایه بده یه کاری رو شروع کنی. ⏳ادامه دارد... ⏳ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 باصداي مامان نگاه از مهرداد عصبانی گرفتم . مامان – به جاي بیکار نشستن بیا کمک کن زودتر تموم شه . هم بیکار نمی مونی هم یاد می گیري . فردا میخواي شوهر کنی هیچی بلد نیستی . با این حرف مامان ، رضوان باز هم لبخند زد و نگاهم کرد . مهرداد هم چنان نگاهم کرد که از ترسم ترجیح دادم کنار مامان باشم تا اگر خواست کتکم بزنه پشت مامان پناه بگیرم . بلند شدم و کنارشون نشستم . مامان کنار گوشم گفت . مامان – ببین چه الم شنگه اي راه انداختی ؟ اون از بابات اینم از مهرداد . راست می گفت . چه جمعه اي بود ! چند دقیقه بعد بابا و مهرداد براي قدم زدن با هم بیرون رفتن . این کار از دو سال پیش شروع شده بود . پدر و پسر روزاي تعطیل یک ساعتی رو با هم قدم می زدن و خلوت میکردن . با رفتن اونا مامان سریع رو به رضوان گفت . مامان – رضوان جان کسی رو با فامیلی درستکار می شناسی ؟ تو جلسات روضه تون یا جاهایی که براي اینجور مجلسا می رفتی کسی رو با این فامیلی ندیدي ؟ رضوان سري تکون داد . رضوان – راستش نه . دفعه ي اوله این فامیلی رو می شنوم . رو کرد به من . رضوان – اگر بدونی خود پسره چکاره ست یا خونشون کجاست شاید بشه پیداش کرد . سري تکون دادم . من – نمی دونم . در اصل هیچی ازش نمی دونم غیر از اینکه اسمش امیرمهدي درستکاره . و یه خواهر داره به اسم نرگس . همین . متفکر ابرویی بالا انداخت . رضوان – بعید می دونم بدون اطلاعات بشه کاري کرد . دوباره تصویر امیرمهدي جلو چشمام جون گرفت . تو دلم گفتم " چه جوري پیدات کنم امیرمهدي ؟ " که یه دفعه چیزي تو ذهنم زنگ زد . رو کردم به رضوان . من – یه چیز دیگه هم می دونم . گفت پدرش سنگ بري داره . رضوان – چه سنگی ؟ سنگ تراشی براي مزار یا سنگ ساختمون ؟ اصلا این سنگا با هم فرق داره . یعنی نمی دونستم . بلد نبودم که بازم به در بسته خوردیم !........ مغموم نگاهی به رضوان و مامان انداختم . مامان سري به حالت تأسف تکون داد که نفهمیدم براي منه یااطلاعات کمی که داشتیم . رضوان هم با گفتن " خدا بزرگه " سکوت کرد و نفهمید وقتی اسم خدا رو میاره چقدر دل من آروم می گیره . به یاد " بهش اعتماد کن " امیرمهدي ، باز هم به خدا اعتماد کردم و کارم رو سپردم دست خودش . نگاهی به تقویم توي دستم انداختم . از آموزشگاه زنگ زدن و دو تا شاگرد بهم معرفی کردن . باید برنامه ریزي می کردم که اون دو نفر رو به امتحانشون برسونم . یه برنامه ي فشرده می خواست . همیشه همین بود . نزدیک امتحانات آخر سال که می شد بعضی خونواده ها تازه یادشون می افتاد پایه ي ریاضی بچه هاشون ضعیفه و نیاز به معلم دارن . شغل معلمی رو دوست داشتم . ولی خوب با اون همه دنگ و فنگ آموزش پرورش براي استخدام آرزو به دل موندم اونم با لیسانس ریاضی از یه دانشگاه خوب . براي همین ترجیح دادم بشم معلم خصوصی . اینجوري هم تدریس می کردم و هم بیشتر اوقات روزم براي خودم بود و خودم براش برنامه ریزي می کردم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem