💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سوم
بیشتر کارام رو انجام داده بودم. مونده بود تحویل گرفتن لباس از خیاط و هماهنگ کردن ساعت با آرایشگاهم.
می خواستم براي شب عروسی موهام رو رنگ کنم .
کلی برنامه داشتم براي اون شب .
دائم هم غر می زدم که
" چرا باید عروسی جدا باشه ؟ مگه مردا می خوان فامیلای با
حجاب عروس رو بخورن که مجلس رو جدا
گرفتن ؟ خوب اونا که می تونن چادر سرشون کنن ! "
به نظرم خیلی حیف بود من این همه خرج کنم و حسابی خوشگل
بشم ، بعد پویا نتونه من رو ببینه .
از اول براي دعوت از پویا دو دل بودم .
چون مجلس جدا بود و
نمی تونستیم همدیگه رو ببینیم یا حتی با هم برقصیم .
ولی آخر سر تصمیم گرفتم که دعوتش کنم .
به قول معروف تا چند روز بعدش می خواستم بهش
جواب مثبت بدم و زنش بشم.
گرچه که خودش هنوز خبر نداشت من چه تصمیمی گرفتم .
نمی خواستم به این زودي بهش جواب مثبت بدم
و خودم رو گرفتار کنم .
می دونستم به محض اینکه بهش جواب
مثبت بدم آزادیم مختل می شه .
هیچ وقت دلم نمی خواست براي رفت و آمدم یا کاري که می کنم
به کسی جواب پس بدم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem