eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
988 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| ③ | همراه ما باشید با این رمان دوست‌داشتنی♡;) پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇 @heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 بیشتر کارام رو انجام داده بودم. مونده بود تحویل گرفتن لباس از خیاط و هماهنگ کردن ساعت با آرایشگاهم. می خواستم براي شب عروسی موهام رو رنگ کنم . کلی برنامه داشتم براي اون شب . دائم هم غر می زدم که " چرا باید عروسی جدا باشه ؟ مگه مردا می خوان فامیلای با حجاب عروس رو بخورن که مجلس رو جدا گرفتن ؟ خوب اونا که می تونن چادر سرشون کنن ! " به نظرم خیلی حیف بود من این همه خرج کنم و حسابی خوشگل بشم ، بعد پویا نتونه من رو ببینه . از اول براي دعوت از پویا دو دل بودم . چون مجلس جدا بود و نمی تونستیم همدیگه رو ببینیم یا حتی با هم برقصیم . ولی آخر سر تصمیم گرفتم که دعوتش کنم . به قول معروف تا چند روز بعدش می خواستم بهش جواب مثبت بدم و زنش بشم. گرچه که خودش هنوز خبر نداشت من چه تصمیمی گرفتم . نمی خواستم به این زودي بهش جواب مثبت بدم و خودم رو گرفتار کنم . می دونستم به محض اینکه بهش جواب مثبت بدم آزادیم مختل می شه . هیچ وقت دلم نمی خواست براي رفت و آمدم یا کاري که می کنم به کسی جواب پس بدم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 تمرکز نداشتم . توان فكریم به شدت پایین اومده بود . و نمي فهمیدم داره چي پیش میاد! فقط نظاره گر آدم ها بودم. یكي با لباس سفید به سمت اون در ميدوید ، سراسیمه و نگران . و دیگری از اون درها بیرون مي زد در حالي که اخمي روی پیشونیش بود. یکی عكس بزرگي به دست به حالت دو ، از درها عبور مي کرد و یكي دیگه حین رفت و آمد به افراد دیگه دستوراتي مي داد ، با صدای بلند. و من همچنان کنار دیواری زانو به بغل گرفته فقط نگاه مي کردم. هیچكس جواب درستي به سوال های مهرداد و رضا نمي داد . همه پاسخ رو موکول ميکردن به زمان اومدن دکتر .دکتری که نمي دونم کي وارد اتاق عمل شده بود! من تو اون لحظات هیچي نمي فهمیدم . تنها چیزی که مي شنیدم صدای جیغ لاستیك های ماشین بود . شده بودم مثل همون شبي که پویا قصد جون من رو کرده بود . همون شبي که صدا و نور ماشین ، من رو برده بود به لحظه ی سقوط هواپیما . همون غرش ... همون اضطراب ... همون ناامیدی.... نفهمیدم کي به مادر و پدر امیرمهدی خبر داد . که نیم ساعت بعد تو بیمارستان بودن . البته همراه حاج عموش... همون عمویي که امیرمهدی خیلي قبولش داشت. و چه جالب که از کنارم گذشتن اما من رو ندیدن . نمي فهمیدم من نامرئي شدم یا انقدر کم اهمیت شدم که نه کسي سراغم رو مي گرفت و نه دنبالم مي گشت! درد داره بین جمع باشي و تنها... درد داره کسي حالت رو نفهمه .... درد داره کسي یادش نباشه تویي هم وجود داشتي .... درد داره.... طاهره خانوم شل و وارفته ، به کمك نرگس روی نیمكتي نشست و نرگس هم کنارش رضوان براشون یه لیوان آب آورد . چرا کسي دست من یه لیوان آب نمي داد ؟ پدر امیرمهدی تسبیح به دست عرض راهرو رو باال و پایین مي کرد . مهره های تسبیح سفیدش دونه به دونه زیر انگشتاش رد مي شد و ذکری زیر لب ميگفت. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem