( ♥️°📕) 📚 ✍🏻 📖 طاقتنياوردم ديگر. اشك نشسته بود پشت پلكهايم و غرورم اجازه نميداد بپذيرم حاجقاسم را كسي زده باشد، غرورم له ميشد وقتي شاهرخ مويه ميكرد. غريدم: به ولاي علي درست نگي چي شده خودمو ميكشم... حرف بزن... بگو چه خاكي به سرمون شده شاهرخ! فريادهايم هم شاهرخ را آرام نكرد و هق هقش بيشتر شد و من از ميان صداهاي بريده بريدهاش تلاش ميكردم بفهمم: حاجيمونو زدن... سردارمونو زدن... كرمان يتيم شده فرهاد... من آدم لحظههاي سخت نيستم، آدم تطبيقهايي كه نخواهم. من آدم دل سنگي نيستم، آدم بي محبتيها... من آدم هيچچيز نيستم... نميخواهم باشم... مادر زودتر از دستان سلما گوشي را از دستم كشيد و با فرياد پرسيد: شاهرخ كيو زدند؟ واي مادر! كدوم حاجقاسم مادر؟ و شاهرخي كه با شنيدن صداي مادر آرامتر ناليد: سلام مادر حاجقاسممون رو زدند... علمدارمون رو كشتند... يتيمي درد بديه مادر! همه يتيم شدند... بچههاي كوچيك سوريه و عراق... من آدم تطبيقهايي كه نخواهم، نيستم... خدايا من بندهات نبودم، گناه كردم، دنبال هوسم رفتم؛ اما يك چيز را ميفهميدم؛ جوانمردي، آزادگی یک نفر هم برايم شاهرمز جوانمردي بود؛ حاجقاسم سليماني. اما الآن نميخواهم بين كلام شاهرخ و اين تك اسم زندگيم تطبيقي اتفاق بيفتد. دلم شور افتاده بود اما باور نميكرد كه حاجي از تپش افتاده باشد. گوشي را گرفتم از مادر و فرياد زدم: شاه... رخ... حاجقاسمو زدند فرهاد... كاش ميمردم و اين روز رو نميديدم... اي خدا! گوشي را قطع كردم ميان ضجههاي مادر كه تمام خانه را پر كرده بود: فداي سرت زندگيم اقا، كجاست خيمهات كه براي تسليت بياييم آقا... ياصاحبالزمان بميرم براي دلت كه داغ علمدار ديده مادر لرزان گريه ميكرد و دستاني كه به صورت و پايش فرود ميآورد تا شايد داغش را بتواند تاب بياورد. ضجه كمترين كارمان بود و ناله و زاري آراممان نمي كرد. نميتوانستم باور كنم، زار ميزدم و ميگفتم كه دروغ است حتماً دروغ است... خدايا سحر زمان استجابت دعاست، يك دعا در عمرم ميكنم و ديگر هيچ؛ او باشد و من زندگيم نذر سلامتي علمدار رهبرم شود... تا يك شبكة رسمي بياورم. تا صفحه را باز كنم و تا... اين... اينا همه دروغگويند. مثل بي بي سي دروغگویند ⏳ادامه دارد...⏳ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem