💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجم
به قول خودش اوایل کار داشت و برای انجام کارش به محل کار برادرش رفت و آمد میکرد.
ولی بعد از اون این دلش بود که وادارش می کرد به هر بهانه اي بره اونجا .
وقتی هم از مهرداد خوشش اومد و دید
نمی تونه مثل دختراي دیگه
راحت بره و حرفش رو به مهرداد بزنه با
پدرش حرف می زنه.
آقاي محجوب هم بعد از یه مدت تحقیق
درباره ي خونواده ي ما و مهرداد ، تصمیم می
گیره با پدرم صحبت کنه .
و یه روز با رفتن به محل کار بابا
مهرداد رو خواستگاري می کنه .
اون روزي که بابا این موضوع رو تو خونه مطرح کرد ، مهرداد
با ابروهاي باال رفته خیره شد به گالي قالی .
مامان دهنش از تعجب باز مونده بود .
بابا لبخند می زد و من از
شدت خنده دلم رو گرفته بودم .
باور نمی کردم یه روزي خونواده اي براي دخترشون برن
خواستگاري .
و تا مدت ها این کار خونواده ي
محجوب شده بود سوژه ي خنده ي من .
گرچه که بعدا با دیدنشون خدا رو شکر کردم که این کار رو انجام دادن .
چون به یقین کسی بهتر از رضوان
نمی تونست عروس خونواده ي ما بشه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem