💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_یکم
من_ ببخشید دروغ گفتم. خب میدونین دیگه چرا اونجا نمیخوام برم!
میمونه همون خونهی احمد آقا.
میرم اونجا.
باباسري تکون داد .
بابا – باشه باهاش تماس می گیرم . می دونم خوشحال می شه .
احمد آقا دوست دوران جوونی بابا بود . که چند سالی می شد با
زن و بچه هاش ساکن کیش بودن .
دختربزرگش ازدواج کرده بود .
و دختر کوچیکش که یه سالی از من
بزرگ تر ، هنوز مجرد بود .
می دونستم با رفتن خونه شون بهم خوش می گذره .
چون میتونستم از صبح برم گردش و تفریح . اونا هم مثل همیشه از مهمون نوازي کم نمی ذاشتن .
هفته ي آخر فروردین بود و چون بیشتر مردم از تعطیلات برگشته
بودن خیلی راحت بلیط گیر آوردم .
بابا هم بااحمد آقا تماس گرفت و بهشون خبر داد یکشنبه عصر پرواز دارم.
اول از همه با پویا تماس گرفتم و بهش گفتم دارم می رم کیش .
اصلا خوشحال نشد .
کلی هم غر زد که چرا زودتر بهش نگفتم و ازش نخواستم که باهام بیاد .
ولی وقتی بهش اطمینان دادم براي مهمونی سمیرا می رسم کوتاه اومد .
می دونستم چی تو سرش می گذره.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem