💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
لذت بردم که خیره ي چشمام شد و براي چند ثانیه نتونست نگاه
ازم بگیره .
لبخند زدم .
باز هم از سر رضایت .
و باعث شد نگاهش به سمتم
هدایت بشه .
نمی دونم چی شد که سریع چشماش رو بست و ازم رو گرفت .
امیر مهدي – تا چند دقیقه ي دیگه ....
نذاشتم ادامه بده .
دستش رو که می خواست از زیر دستم بیرون بکشه ؛ محکم
گرفتم و گفتم .
من – هنوز که محرمیم .
سري تکون داد .
امیر مهدي – بلاخره تموم می شه .
من – هنوز مونده .
با سر به اون افراد محلی اشاره کرد .
امیر مهدي – زشته !
بی خیال جواب دادم .
من – مهم نیست .
امیر مهدي – درست نیست .
خودم رو بیشتر بهش نزدیک کردم .
من – زنتم .
کمی ازم فاصله گرفت .
امیر مهدي – ناچار بودیم وگرنه از نظر شرعی شبهه داشت .
رفتم جلوتر و چسبیدم بهش .
من – محرمتم هر کاري هم بخوام می کنم .
کلافه بلند شد ایستاد .
باز دم نفس کلافه ش رو از دهنش خارج کرد .
دونه هاي عرق روي پیشونیش خودنمایی می کرد .
چی به روزش آوردم !
معلوم بود تا حاال گیر آدمی مثل من نیفتاده بود .
می خواستم حسابی اذیتش کنم .
انگار یه چیزي تو وجودم بود که
من رو وادار می کرد به این کار .
بلند شدم ایستادم .
من – چرا از زنت فرار می کنی ؟
باز هم نگاهم نکرد .
امیر مهدي – درست نیست خانوم صداقت پیشه .
با حرص پا کوبیدم رو زمین .
من – به همون خدایی که می پرستی شکایتت رو می کنم که از
زنت فرار می کنی!
نگاهم کرد .
اینبار ، درمونده .
کلافه .
نگاهش پر از حرف بود و من نمی فهمیدم حرفش رو .
اومد نزدیک .
شونه به شونه م ایستاد .
سرش رو انداخت پایین .
امیر مهدي – هر چی امر بفرمایین بر
دیده ي منت .
ولی باور کنین براي این بازي ؛ من ، بازیگر خوبی نیستم
یه لحظه از حرفش جا خوردم .
یعنی فهمید دارم اذیتش می کنم ؟
کمی خودم رو جمع و جور کردم .
خیره به نیم رخش گفتم .
من – کدوم بازي ؟
لب باز کرد جوابم رو بده که با صداي یکی از مرداي محلی هر
دو سرمون رو چرخوندیم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem