💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نود_و_سوم
فتاح – چی شده مهندس ؟
چرا نگرانی ؟
تازه برگشته بود .
و از همون اول حال امیرمهدي رو فهمید .
امیرمهدي نیم نگاهی به طرفم انداخت و جواب داد .
امیرمهدي – چیزي نیست آقا فتاح .
بعد هم براي اینکه آقا فتاح دیگه چیزي نپرسه رو کرد به من .
امیرمهدي – بهتر شدین ؟
نادم از کاري که کرده بودم ، سري تکون دادم .
من – بله .
بهترم .
نباید اون کار رو می کردم .
بنده ي خدا ازم فرار کرد .
چی کار می خواستم بکنم ؟
رفتم و گوشه اي نشستم .
انگار فهمید ناراحتم که اومد و با فاصله ازم نشست .
نه اون حرفی زد و نه من .
امیرمهدي رو نمی دونم تو چه فکري
بود ولی من تموم مدت داشتم فکر می کردم
اگر موفق می شدم کارم رو انجام بدم چی می شد ؟
به چی می رسیدم ؟
نهایتاً درمونده ش می کردم .
بعد چی ؟
به قول امیرمهدي به چه نتیجه اي می رسیدم ؟
نگاهی به ساعت تو مچ دستش انداختم .
تا زمانی که صیغه باطل
می شد ، فقط دو سه دقیقه باقی مونده بود .
عذاب وجدان داشتم .
مادر و پدرم به من اعتماد داشتن ولی اگر
می فهمیدن چه کاري انجام دادم
بازم بهم اعتماد می کردن ؟
یا پویایی که می خواستم بهش جواب بله بدم !
چه فکري پیش خودش می کرد ؟
امیرمهدي راست می گفت .
ما تو شرایط بد و براي کمک به هم
محرم شدیم .
امیرمهدي راست می گفت .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem