💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 فتاح – چی شده مهندس ؟ چرا نگرانی ؟ تازه برگشته بود . و از همون اول حال امیرمهدي رو فهمید . امیرمهدي نیم نگاهی به طرفم انداخت و جواب داد . امیرمهدي – چیزي نیست آقا فتاح . بعد هم براي اینکه آقا فتاح دیگه چیزي نپرسه رو کرد به من . امیرمهدي – بهتر شدین ؟ نادم از کاري که کرده بودم ، سري تکون دادم . من – بله . بهترم . نباید اون کار رو می کردم . بنده ي خدا ازم فرار کرد . چی کار می خواستم بکنم ؟ رفتم و گوشه اي نشستم . انگار فهمید ناراحتم که اومد و با فاصله ازم نشست . نه اون حرفی زد و نه من . امیرمهدي رو نمی دونم تو چه فکري بود ولی من تموم مدت داشتم فکر می کردم اگر موفق می شدم کارم رو انجام بدم چی می شد ؟ به چی می رسیدم ؟ نهایتاً درمونده ش می کردم . بعد چی ؟ به قول امیرمهدي به چه نتیجه اي می رسیدم ؟ نگاهی به ساعت تو مچ دستش انداختم . تا زمانی که صیغه باطل می شد ، فقط دو سه دقیقه باقی مونده بود . عذاب وجدان داشتم . مادر و پدرم به من اعتماد داشتن ولی اگر می فهمیدن چه کاري انجام دادم بازم بهم اعتماد می کردن ؟ یا پویایی که می خواستم بهش جواب بله بدم ! چه فکري پیش خودش می کرد ؟ امیرمهدي راست می گفت . ما تو شرایط بد و براي کمک به هم محرم شدیم . امیرمهدي راست می گفت . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem