💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم
همسایه ي خاله با احترام بهمون خوش آمد گفت و به طرف سالن اصلی هدایتمون کرد .
خاله که جلوتر از ما راه می رفت ، کمی به سمتمون متمایل شد و رو به من گفت .
خاله – مادر و خواهرش رو می شناسی ؟
آروم و با دلهره جواب دادم .
من – یه بار از دور دیدمشون .
نمی دونستم می تونم بشناسمشون یا نه .
خاله سري تکون داد و آرومتر از قبل گفت .
خاله – اون رو به رو نشستن .
دل تو دلم نبود .
انگار اومده بودن خواستگاریم .
قلبم نزدیک بود از دهنم بیاد بیرون .
انقدر که تند تند می زد .
خاله با قدم هاي بلند رفت به سمتشون و کمی بلند گفت .
خاله – سلام خانوم درستکار .
حال شما ؟ خوبین ؟
با این حرفش مادر و خواهر امیرمهدي که حالا تو دیدم قرار گرفته
بودن بلند شدن و ایستادن .
خانوم درستکار با لبخند رو به خاله گفت .
درستکار – سلام خانوم نیازمند .
خداروشکر .
شما چطورین ؟
خاله پیش رفت و مامان رو دنبال خودش کشوند .
من و رضوان هم مثل بچه هاي خلف دنبالشون می رفتیم .
دست سردم تو دستاي گرم رضوان بود و از استرس فشارشون میدادم .
خاله جلو رفت و با مادر امیرمهدي روبوسی کرد .
بعد هم شروع کرد به معرفی ما .
خاله - ایشون سعیده جان خواهرم هستن . عروس گلشون رضوان جان و دخترشون مارال جان .
چشمای خانوم درستکار که بهم دوخته شد یه حالی شدم .
انگار چشماي امیرمهدي بهم دوخته شده . همونجور بود با همون طرز نگاه .
و البته همون رنگ .
سبز تیره .
خاله رو به ما گفت .
خاله – ایشون هم یکی از بهترین دوستان و همسایگان ما .
خانوم درستکار هستن .
و ایشون هم دخترشون نرگس خانوم .
خانوم درستکار و نرگس ، لبخند به لب با هر سه نفرمون سلام و احولپرسی کردن .
گرچه که من از استرس و نگرانی زبونم کم کار شده بود و به آرومی و با هزار بدبختی
جواب دادم .
مانتوهامون رو در اوردیم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem