💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 همسایه ي خاله با احترام بهمون خوش آمد گفت و به طرف سالن اصلی هدایتمون کرد . خاله که جلوتر از ما راه می رفت ، کمی به سمتمون متمایل شد و رو به من گفت . خاله – مادر و خواهرش رو می شناسی ؟ آروم و با دلهره جواب دادم . من – یه بار از دور دیدمشون . نمی دونستم می تونم بشناسمشون یا نه . خاله سري تکون داد و آرومتر از قبل گفت . خاله – اون رو به رو نشستن . دل تو دلم نبود . انگار اومده بودن خواستگاریم . قلبم نزدیک بود از دهنم بیاد بیرون . انقدر که تند تند می زد . خاله با قدم هاي بلند رفت به سمتشون و کمی بلند گفت . خاله – سلام خانوم درستکار . حال شما ؟ خوبین ؟ با این حرفش مادر و خواهر امیرمهدي که حالا تو دیدم قرار گرفته بودن بلند شدن و ایستادن . خانوم درستکار با لبخند رو به خاله گفت . درستکار – سلام خانوم نیازمند . خداروشکر . شما چطورین ؟ خاله پیش رفت و مامان رو دنبال خودش کشوند . من و رضوان هم مثل بچه هاي خلف دنبالشون می رفتیم . دست سردم تو دستاي گرم رضوان بود و از استرس فشارشون میدادم . خاله جلو رفت و با مادر امیرمهدي روبوسی کرد . بعد هم شروع کرد به معرفی ما . خاله - ایشون سعیده جان خواهرم هستن . عروس گلشون رضوان جان و دخترشون مارال جان . چشمای خانوم درستکار که بهم دوخته شد یه حالی شدم . انگار چشماي امیرمهدي بهم دوخته شده . همونجور بود با همون طرز نگاه . و البته همون رنگ . سبز تیره . خاله رو به ما گفت . خاله – ایشون هم یکی از بهترین دوستان و همسایگان ما . خانوم درستکار هستن . و ایشون هم دخترشون نرگس خانوم . خانوم درستکار و نرگس ، لبخند به لب با هر سه نفرمون سلام و احولپرسی کردن . گرچه که من از استرس و نگرانی زبونم کم کار شده بود و به آرومی و با هزار بدبختی جواب دادم . مانتوهامون رو در اوردیم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem