eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
988 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| - چرا؟ - بابا اگه ادواردو زنده بود می‌رفتم دو قرون پول می‌گرفتم عروسی شما رو راه می‌انداختم تا این خواهرمون این‌طوری با خودش نکنه. نگاهم را می‌اندازم روی صورت سلما، پس قضیه چیز دیگری است. قبل از آن‌که سر برگردانم سمت سروش سلما چای را می‌دهد دست من و می‌گوید: - سروش چایی تو بخور حواس آقا فرهاد رو پرت نکن. می‌خواد بنویسه. - من حواس این نویسندۀ پر مشتری رو پرت نمی‌کنم، اما شما امروز همه حرفاتو باهاش می‌زنی تا دیگه توی خونه سر و صدا بلند نشه!  اما بعد؛ بانو از همان وقتی که با عبدالمهدی صحبت کرده بود، از همان وقتی که قبل از عقد یک سر به خانه ساده پدر و مادر عبدالمهدی رفته بودند، از همان موقع در خاطرش یک نکته‌هایی نقش بسته بود؛ زندگی با عبدالمهدی اگر چه بودن در دریاست؛ اما دریا هم مروارید دارد و هم موج‌های بزرگ، هم صدایش آرام‌بخش است و هم شب‌های رازآلود دارد. به خودش سپرده بود که کنار آرامش دریا، آرام بگیرد اما در موج‌ها فرو نرود. باید بر موج‌ها سوار شد و پیش رفت. عبدالمهدی با این ‌همه کار و تلاش، با این‌ همه احساس مسئولیت، انقلاب با این همه کار، این ‌همه دشمن قسم خورده، این‌ همه... نه عبدالمهدی اهل راحت‌طلبی بود و نه بانو می‌خواست او را خانه‌نشین کند. می‌دید عبدالمهدی برای پیرزن همسایه مثل پسر است، برای سربازهایش برادر است، برای روستایی مستضعف یاور است و البته کنار او یک همسر دل‌کش و مهربان. ⏳ادامه دارد... ⏳ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 همسایه ي خاله با احترام بهمون خوش آمد گفت و به طرف سالن اصلی هدایتمون کرد . خاله که جلوتر از ما راه می رفت ، کمی به سمتمون متمایل شد و رو به من گفت . خاله – مادر و خواهرش رو می شناسی ؟ آروم و با دلهره جواب دادم . من – یه بار از دور دیدمشون . نمی دونستم می تونم بشناسمشون یا نه . خاله سري تکون داد و آرومتر از قبل گفت . خاله – اون رو به رو نشستن . دل تو دلم نبود . انگار اومده بودن خواستگاریم . قلبم نزدیک بود از دهنم بیاد بیرون . انقدر که تند تند می زد . خاله با قدم هاي بلند رفت به سمتشون و کمی بلند گفت . خاله – سلام خانوم درستکار . حال شما ؟ خوبین ؟ با این حرفش مادر و خواهر امیرمهدي که حالا تو دیدم قرار گرفته بودن بلند شدن و ایستادن . خانوم درستکار با لبخند رو به خاله گفت . درستکار – سلام خانوم نیازمند . خداروشکر . شما چطورین ؟ خاله پیش رفت و مامان رو دنبال خودش کشوند . من و رضوان هم مثل بچه هاي خلف دنبالشون می رفتیم . دست سردم تو دستاي گرم رضوان بود و از استرس فشارشون میدادم . خاله جلو رفت و با مادر امیرمهدي روبوسی کرد . بعد هم شروع کرد به معرفی ما . خاله - ایشون سعیده جان خواهرم هستن . عروس گلشون رضوان جان و دخترشون مارال جان . چشمای خانوم درستکار که بهم دوخته شد یه حالی شدم . انگار چشماي امیرمهدي بهم دوخته شده . همونجور بود با همون طرز نگاه . و البته همون رنگ . سبز تیره . خاله رو به ما گفت . خاله – ایشون هم یکی از بهترین دوستان و همسایگان ما . خانوم درستکار هستن . و ایشون هم دخترشون نرگس خانوم . خانوم درستکار و نرگس ، لبخند به لب با هر سه نفرمون سلام و احولپرسی کردن . گرچه که من از استرس و نگرانی زبونم کم کار شده بود و به آرومی و با هزار بدبختی جواب دادم . مانتوهامون رو در اوردیم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 نمازم رو که خوندم به عادت اون مدت برای بيقراریش دعا کردم .دستام رو به آسمون دراز بود که اومد نزدیك تر و با شرم گفت .. مامان یه مدته آرامش ندارم ، گفتم الهي آروم بشي مادر .... گفت یه مدته بي قرارم ، گفتم الهي خدا بهت تحمل بده ... گفت دلم یه جایي گیر کرده ، گفتم الهي که قسمت هم باشین .... گفت فكر کنم خدا هم مي خواد که راه به راه ما رو به هم نزدیك مي کنه و دل من رو ... و ادامه نداد . خجالت کشید . اومدم سجاده م رو جمع کنم آروم گفت مامان اگر عروست چادری نباشه ؟ .. فهمیدم نگرانه ... مي ترسه بگم نه .... یه بوهایي برده بودم وقتي مي دیدم با دیدنت گاهي چشماش رو ميبنده که نگاهش پشت سرت حرکت نكنه . مي دیدم چقدر جلوی خودش رو مي گیره .. تنها دختر غیر چادری دور و برمون تو بودی ... گفتم از کجا معلوم که خدا رو بیشتر از من دوست نداشته باشه ؟... گفت تازه نماز خون شده .. گفتم خدا خیلي دوسش داره که نذاشته بیشتر از این بینشون فاصله بیفته ... گفت تازه داره روزه مي گیره .. گفتم تو این گرما روزه گرفتن یه اراده ی محكم مي خواد ، همش کار خداست ... گفت پس شما راضي هستین ؟ مي خوام با رضایت شما جلو برم . مي خوام به پای خواستنش محكم وایسم ... نگرانش بودم مي ترسیدم نكنه به خاطر گیرکردن دلش درست فكر نكرده باشه . ازش پرسیدم فقط یه کلام بهم بگو تو این دختر چي دیدی که گرفتارش شدی . مي دوني چي بهم گفت ؟ سری به علامت "نه "تكون دادم. نفس عمیقي کشید و تكیه داد: -گفت من تو این دختر آیه های خدا رو دیدم . نمي تونم از این دختر و این آیه ها دست بكشم. حرفش اونقدری برام سنگین بود که نتونم حرفي بزنم 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem