💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 از مامان اصرار بود و از خانوم درستکار انکار . که عاقبت مامان موفق شد و قرار شد اونا یک ساعتی بمونن و اگر آقاي درستکار نتونست بیاد ، براشون تاکسی تلفنی بگیریم . براي راحتی شون ، رضوان موضوع رو به مهرداد و بابا خبر داد و قرار شد تا یه ساعت دیگه خونه نیان . فقط مهرداد اومد و براي مادربزرگم غذا و میوه و شیرینی برد . همه دور هم نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم . مامان براي آشنایی بیشتر سر صحبت رو جوري باز کرد که تا یه ساعت بعد اسم کوچیک خانوم درستکار و سال ازدواجش و خیلی چیزاي دیگه رو فهمیدیم . البته مامان هم اطلاعات می گرفت و هم اطلاعات می داد . یک ساعت مثل برق و باد گذشت . و این گذر زمان رو نرگس با نگاه به ساعتش یادآوري کرد . نرگس – مامان ! به بابا زنگ بزنم ؟ خانوم درستکار که دیگه می دونستم اسمش طاهره ست سري تکون داد . طاهره – آره مادر . ببین ماشین چی شد ؟ نرگس گوشیش رو در اورد و زنگ زد . خاله هم با گفتن " این پسر کجا موند که نیومد دنبالم " بلند شد بره زنگ بزنه به کامران . صحبت نرگس خیلی طول نکشید . وقتی گوشی رو قطع کرد رو به مادرش گفت . نرگس – ماشین رو گذاشتن گوشه ي خیابون . خودشونم دارن میان دنبالمون . با این حرفش دل من بی تاب شد و لبخند مهمون لب هاي مامان . بازم می تونستم امیرمهدي رو ببینم . و این بهم آرامش می داد . با اومدن خاله ، مامان بهم اشاره اي کرد و خواست باهاش برم تو آشپزخونه . دنبالش رفتم . تو آشپزخونه آروم گفت . مامان – تا من به بابات زنگ می زنم تو هم برو روي میز غذاخوري رو خلوت کن . ابرویی بالا انداختم . من – می خواي چیکار کنی ؟ مامان لبخندي زد مامان– اگر بابات موافقت کنه شام نگهشون داریم . لبخندي زدم . مامان براي من همه ي هوش و ذکاوتش رو به کار گرفته بود . معلوم بود از امیرمهدي و خونواده ش خوشش اومده که سعی داره به هر نحوي رابطه مون رو بیشتر و بهتر کنه . یواش یواش روي میز رو خلوت کردم . موضوع رو با ایما و اشاره به رضوان فهموندم . و گاهی می رفتم تو آشپزخونه تا به مامان کمک کنم . صداي زنگ در خونه که بلند شد ، رو به رضوان که کنارم بود گفتم . من – چی بپوشم ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem