( ♥️°📕)
📚#عشق_و_دیگر_هیچ
✍🏻#نرجس_شکوریان_فرد
📖#قسمت_صد_و_چهل_و_نهم
شاهرخ با حرارتي كه صورتش را قرمز كرده است مينالد:
اينهمه بلا سرشون ميارن و باز اين دوتا ميمونند سر حرفشون... لذت
نامحدود بودن... رسيدن به نامحدود... پس هرچي محدودشون كني... خسته
نميشن، چون غرق يه درياي ديگه هستن... تنها راه كسي كه نفسش رو
كشته، اينه كه شهيدش كني...
هر سه مات حرفهايي هستيم كه نه كسي برايمان گفته بود و نه تا همين چند ماه
پيش ميدانستيم كه حقيقت چيز ديگري است. مثل يك حيوان زندگي ميكرديم و خوش بوديم كه از حيوانيت داريم لذت ميبريم.
سروش ميگويد:
پس همينه كه هردوتاشون حرف از شهادتشون ميزدن، اونم به دست
صهيونيستا. بعدم ميگفتن: حتماً همه جا رو پر ميكنن خودكشي كرديم اما
ما رو ميكشن... بينهايت رو كه بفهمي رازهاي ديگه راحت ميشه.
شاهرخ زل زل نگاهم ميكند و با سر سئوالش را ميپرسد. مثل بچة آدم خودم مي
گويم:
دارم كتاباي شهيد مطهري ميخونم.
عبدالمهدي اينا رو ميخونده، يه كانالم
سلما عضوم كرده اسمش دين فطريه و بايد صوت سخنراني استاد عظيمي رو
گوش بدم. بعدم شرط عروسي كرده خوندن طرح انديشه كلي آقا.
اول غر زدم
اما الآن دوست دارم!
ميخندند، مخصوصاً سروش نامروت. دق كنت لوكا را درآورد با خندههاي از ته
دلش! دارم برايش!
عبدالمهدي اگر بود ميگفت:
« همه مكتبهايي كه در دنيا هستند يا بودهاند، چه مكاتب الهي و مادي، چه
مذاهب مختلف،
اين ادعا را دارند كه ما آمديم انسان را به سعادت و كمال برسانيم.
⏳ادامه دارد...⏳
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهل_و_نهم
از مامان اصرار بود و از خانوم درستکار انکار . که عاقبت مامان موفق شد و قرار شد اونا یک ساعتی بمونن و اگر آقاي درستکار نتونست بیاد ، براشون تاکسی تلفنی بگیریم .
براي راحتی شون ، رضوان موضوع رو به مهرداد و بابا خبر داد و قرار شد تا یه ساعت دیگه خونه نیان .
فقط مهرداد اومد و براي مادربزرگم غذا و میوه و شیرینی برد .
همه دور هم نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم .
مامان براي آشنایی بیشتر سر صحبت رو جوري باز کرد که تا یه ساعت بعد اسم کوچیک خانوم درستکار و سال ازدواجش و
خیلی چیزاي دیگه رو فهمیدیم .
البته مامان هم اطلاعات می گرفت
و هم اطلاعات می داد .
یک ساعت مثل برق و باد گذشت .
و این گذر زمان رو نرگس با نگاه به ساعتش یادآوري کرد .
نرگس – مامان ! به بابا زنگ بزنم ؟
خانوم درستکار که دیگه می دونستم اسمش طاهره ست سري تکون داد .
طاهره – آره مادر .
ببین ماشین چی شد ؟
نرگس گوشیش رو در اورد و زنگ زد .
خاله هم با گفتن " این پسر کجا موند که نیومد دنبالم " بلند شد بره
زنگ بزنه به کامران .
صحبت نرگس خیلی طول نکشید .
وقتی گوشی رو قطع کرد رو
به مادرش گفت .
نرگس – ماشین رو گذاشتن گوشه ي خیابون .
خودشونم دارن میان دنبالمون .
با این حرفش دل من بی تاب شد و لبخند مهمون لب هاي مامان .
بازم می تونستم امیرمهدي رو ببینم .
و این بهم آرامش می داد .
با اومدن خاله ، مامان بهم اشاره اي کرد و خواست باهاش برم تو
آشپزخونه .
دنبالش رفتم .
تو آشپزخونه آروم گفت .
مامان – تا من به بابات زنگ می زنم تو هم برو روي میز غذاخوري رو خلوت کن .
ابرویی بالا انداختم .
من – می خواي چیکار کنی ؟
مامان لبخندي زد
مامان– اگر بابات موافقت کنه شام نگهشون داریم .
لبخندي زدم .
مامان براي من همه ي هوش و ذکاوتش رو به کار گرفته بود .
معلوم بود از امیرمهدي و خونواده ش خوشش اومده که سعی داره به هر نحوي رابطه مون رو بیشتر و بهتر کنه .
یواش یواش روي میز رو خلوت کردم . موضوع رو با ایما و اشاره به رضوان فهموندم .
و گاهی می رفتم تو آشپزخونه تا به مامان کمک کنم .
صداي زنگ در خونه که بلند شد ، رو به رضوان که کنارم بود گفتم .
من – چی بپوشم ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهل_و_نهم
. وقتي عقد کردیم بلافاصله این اتفاق
براش افتاد.
-مگه به قرآن ا عتقاد نداری بابا ؟
سرم رو کج کردم و با حالي نزار گفتم:
-اعتقاد دارم . ولي نكنه این اتفاق کفاره ی نذری باشه که بهش عمل نكردم ؟
باباجون متفكر دستي به صورتش کشید و سكوت کرد .
خان عمو هم نشست و خودش رو با تسبیح تو دستش سرگرم کرد.
باباجون رو کرد سمت خان عمو:
-مي شه شما یه پرس و جو بكنین ؟
خان عمو سربلند کرد:
_چشم. من پرس و جو مي کنم . اما اگه گفتن این اتفاق کفاره ی همون نذره و یا اینکه باید به نذری که شده
عمل بشه چي ؟
سریع و قاطع جواب دادم:
-همون لحظه از زندگیش خارج مي شم.
نفسش رو با کلافگي به بیرون فوت کرد و گفت:
-خداکنه اینجوری نباشه . فكر نكنم امیرمهدی به همچین چیزی رضا باشه.
و این حرف از خان عمو بعید بود.
از همون لحظه ای که شنید من چه نذری کردم در عین عصبانیت کمي نرم شده بود و این حرفش هم ادامه ی همون نرمش بود .
که گرچه زیاد نبود ولي از اون آدم
خشك همین هم غنیمت بود.
مامان طاهره با یه سیني چایي به جمعمون اضافه شد . این دومین باری بود که برامون چای مي ریخت.
کنارم نشست و رو به باباجون و خان عمو گفت:
-چي شد ؟ به نتیجه ای هم رسیدین ؟
باباجون سری تكون داد:
_آقا داداش قراره پرس و جوی دیگه بکنن با چند نفر مشورت بکنن ببینیم چي میشه اما بعید میدونم حال امیرمهدی ربطی به اون نذر داشته باشه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem