💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_شصت_و_دوم
با صداي زنگ تلفن ، مامان بلند شد و رفت به سمتش .
و من چشم دوختم بهش تا بفهمم کی زنگ زده .
شایدحامل خبري باشه .
مامان – بله ؟
- ...
مامان – سلام مادر . خوبی ؟
مهرداد خوبه ؟
رضوان بود ...
مامان – آره ما هم شنیدیم .
- .......
مامان – کار خوبی کردي .
چی شد ؟
- .....
مامان – خدا خودش نگهدارش باشه .
مرسی مادر که زنگ زدي .
-........
مامان – باشه بهش می گم . خدا خودش به خیر بگذرونه .
وقتی خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت ، سریع پرسیدم .
من – چی گفت ؟
با این حرفم مامان که تو فکر بود ، برگشت سمتم و با درموندگی نگاهم کرد .
مامان – رضوان زنگ زده به نرگس تا خبر بگیره .
مثل اینکه اونا دو ساعت پیش فهمیدن چی شده .
نرگس گفته هنوز ازش خبري ندارن . گوشیش رو هم جواب نمی ده .
خودم فردا به طاهره خانوم زنگ می زنم .
و دل من بی تاب تر شد و اشکام روون تر .
بابا سري تکون داد و در حال بلند شدن گفت .
بابا – خدا به جوونیش و پدر مادرش رحم کنه . ان شاءالله که سالمه .
و من نفهمیدم کی بابا ان شاءالله گفتن رو شروع کرده که انقدر بااطمینان به زبون آورد .
و کی مامان انقدرباهاشون احساس نزدیکی کرد که به جاي خانوم درستکار گفت
طاهره و کی از دخترشون رسید به نرگس گفتن ومن چقدر دلم بی تاب بود .
بی تاب خبر سالمتیش .
و من چقدر بی طاقت بودم
وچقدر شب طولانی بود وقتی من درگیر با افکارم و امیر مهدي نشسته تو ذهنم ، دعا می کردم زودتر صبح بشه و مامان بهشون
زنگ بزنه .
و چقدر بد بود شب تاریکی که می تونست در انتهاش خبر خوبی براي من نداشته باشه .
و چقدر بده که حوا باشی و دلت بی تاب آدمت .
و چقدر بده که حوا باشی و مجنون وار تمام شب راه بري از بی تابی .
و من دلم می خواست چشم ببندم و باز کنم و ببینم امیرمهدي هنوز نرفته .
تا بتونم از رفتن منصرفش کنم .
تموم طول شب با امیرمهدي ذهنم حرف زدم و شماتتش کردم به خاطر رفتن .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem