💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 بعضی دیگه رو ولی نمی فهمیدم . نیاز بود بپرسم . از بابا ، از مامان یا رضوان . و گاهی جوابم " نمی دونم " بود . اون وقت بود که رضوان ناچار می شد به مادرش زنگ بزنه و خانوم محجوب ، بنده خدا با معلم تفسیرش تماس می گرفت و شرح آیه و تفسیرش رو برام می پرسید . اصلا این تفسیرها رو گاهی با جون و دل قبول می کردم و گاهی نمی تونستم باهاش کنار بیام و به خدا غر میزدم که " واي . خوب این چیزا سخته . چه جوري باهاش کنار بیام؟ " ولی هرچی که بود براي من تازه پا خوب بود . منی که تازه میخواستم خدا رو بشناسم . با صداي تقه اي به در اتاق ، قرآن رو بستم و کناري گذاشتم . من – بله ؟ در باز شد و کله ي رضوان با اون لبخند روي لب هاش و چشماي سبزش ، پیدا شد . رضوان – اجازه هست خواهر شوهر ؟ لبخندي زدم . من – بیا تو . کامل وارد شد و در رو پشت سرش بست . من – کی اومدي ؟ اومد کنارم روي تخت نشست . رضوان – بپرس کی اومدین ؟ من – مهرداد هم اومده ؟ پشت چشمی نازك کرد . رضوان – من که بدون شوهرم جایی نمی رم ! مشتی به شونه ش زدم . من – همچین می گه شوهرم انگار برادر من نبوده . رضوان – الان شوهر منه من– برو بابا . خیره شد به چشمام . رضوان – باز گریه کردي ؟ سري تکون دادم . من – آره . داشتم قرآن می خوندم . نگاهی به قرآن کنار تختم انداخت . رضوان – فقط به خاطر قرآن ؟ شونه اي بالا انداختم . من – چه فرقی می کنه ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem