💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هفتادم
بعضی دیگه رو ولی نمی فهمیدم .
نیاز بود بپرسم .
از بابا ، از مامان یا رضوان .
و گاهی جوابم " نمی دونم " بود .
اون وقت بود که رضوان ناچار می شد به مادرش زنگ بزنه و خانوم محجوب ، بنده خدا با معلم تفسیرش تماس
می گرفت و شرح آیه و تفسیرش رو برام می پرسید .
اصلا این تفسیرها رو گاهی با جون و دل قبول می کردم و گاهی نمی تونستم باهاش کنار بیام و به خدا غر میزدم که " واي . خوب این چیزا سخته .
چه جوري باهاش کنار بیام؟ "
ولی هرچی که بود براي من تازه پا خوب بود .
منی که تازه میخواستم خدا رو بشناسم .
با صداي تقه اي به در اتاق ، قرآن رو بستم و کناري گذاشتم .
من – بله ؟
در باز شد و کله ي رضوان با اون لبخند روي لب هاش و چشماي سبزش ، پیدا شد .
رضوان – اجازه هست خواهر شوهر ؟
لبخندي زدم .
من – بیا تو .
کامل وارد شد و در رو پشت سرش بست .
من – کی اومدي ؟
اومد کنارم روي تخت نشست .
رضوان – بپرس کی اومدین ؟
من – مهرداد هم اومده ؟
پشت چشمی نازك کرد .
رضوان – من که بدون شوهرم جایی
نمی رم !
مشتی به شونه ش زدم .
من – همچین می گه شوهرم انگار برادر من نبوده .
رضوان – الان شوهر منه
من– برو بابا .
خیره شد به چشمام .
رضوان – باز گریه کردي ؟
سري تکون دادم .
من – آره .
داشتم قرآن می خوندم .
نگاهی به قرآن کنار تختم انداخت .
رضوان – فقط به خاطر قرآن ؟
شونه اي بالا انداختم .
من – چه فرقی می کنه ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem