💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . من – نمی دونم پویا چی گفته ولی بین من و اون شخص هیچی نیست . سمیرا – بینتون هیچی نیست و وسط پاساژ با هم حرف می زدین ؟ مطمئن بودم هر چی بگم باور نمی کنه . کسی که خودش هزار تا دوست داشت عمرا گه باور میکرد من بدون اینکه منظوري داشته باشم با کسی حرف بزنم . کسی که خودش حرف زدنش با هر پسري با منظور بود میتونست قبول کنه من بی منظور با کسی حرف زدم؟ و این حرف زدن هم از طرف خود پسر بوده ؟ من – چیز زیاد مهمی نبوده . باور کن . و سعی کردم با این حرفم بحث در این مورد رو تموم کنم . سمیرا – من که باور نمی کنم . تو که تازگیا مهمونیا رو خوب میپیچونی و نمیاي . حداقل یه روز بیا اینجا . هم ببینمت و هم بفهمم قضیه ي این پسره چیه ! مهمونیا رو من پیچوندم ؟ کی که خودم خبر نداشتم ! فقط از دوتا مهمونی خبر داشتم . ارتباطم با بچه ها بخاطر مهمونی نرفتن قطع شده بود . به لطف سمیرا من با بقیه ي بچه ها آشنا شده بودم . و تنها کسی که مهمونیا رو بهم خبر می داد سمیرا بود که اونم بعد از دوست شدنم با پویا عقب کشید و پویا شد وسیله ي ارتباطی من و اون مهمونیا. نخواستم در این باره حرفی بزنم و بحث رو ادامه بدم . گذاشتم تو این فکر بمونه که دارم می پیچونم و نمیخوام تو مهمونیا باشم . چون اگه می گفتم از بعضیاش خبر نداشتم ممکن بود دفعه ي بعد خودش بهم زنگ بزنه. و من براي نرفتن نتونم بهونه اي جور کنم! من – باشه . یه روز میام . سمیرا – فردا منتظرتم . براي ناهار بیا . می خواستم قبول کنم که یادم افتاد می خوام روزه بگیرم . من – فردا میام ولی بعد از ناهار . سمیرا – تعارف می کنی ؟ من – نه . باور کن . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem