eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
990 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . من – نمی دونم پویا چی گفته ولی بین من و اون شخص هیچی نیست . سمیرا – بینتون هیچی نیست و وسط پاساژ با هم حرف می زدین ؟ مطمئن بودم هر چی بگم باور نمی کنه . کسی که خودش هزار تا دوست داشت عمرا گه باور میکرد من بدون اینکه منظوري داشته باشم با کسی حرف بزنم . کسی که خودش حرف زدنش با هر پسري با منظور بود میتونست قبول کنه من بی منظور با کسی حرف زدم؟ و این حرف زدن هم از طرف خود پسر بوده ؟ من – چیز زیاد مهمی نبوده . باور کن . و سعی کردم با این حرفم بحث در این مورد رو تموم کنم . سمیرا – من که باور نمی کنم . تو که تازگیا مهمونیا رو خوب میپیچونی و نمیاي . حداقل یه روز بیا اینجا . هم ببینمت و هم بفهمم قضیه ي این پسره چیه ! مهمونیا رو من پیچوندم ؟ کی که خودم خبر نداشتم ! فقط از دوتا مهمونی خبر داشتم . ارتباطم با بچه ها بخاطر مهمونی نرفتن قطع شده بود . به لطف سمیرا من با بقیه ي بچه ها آشنا شده بودم . و تنها کسی که مهمونیا رو بهم خبر می داد سمیرا بود که اونم بعد از دوست شدنم با پویا عقب کشید و پویا شد وسیله ي ارتباطی من و اون مهمونیا. نخواستم در این باره حرفی بزنم و بحث رو ادامه بدم . گذاشتم تو این فکر بمونه که دارم می پیچونم و نمیخوام تو مهمونیا باشم . چون اگه می گفتم از بعضیاش خبر نداشتم ممکن بود دفعه ي بعد خودش بهم زنگ بزنه. و من براي نرفتن نتونم بهونه اي جور کنم! من – باشه . یه روز میام . سمیرا – فردا منتظرتم . براي ناهار بیا . می خواستم قبول کنم که یادم افتاد می خوام روزه بگیرم . من – فردا میام ولی بعد از ناهار . سمیرا – تعارف می کنی ؟ من – نه . باور کن . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 عمه بهم اطمینان داد که پیش امیرمهدی ميمونه و مي تونم اگر کاری دارم بعد از ساعت کلاسم انجام بدم. *** جلوی اینه ایستادم و مانتوی سرمه ای بلند به سبك عربیم رو تو تنم درست کردم . بعد هم با دقت شال آبي کم رنگم رو طوری دور سرم بستم که موهام پیدا نباشه. جلوی آینه چرخي زدم و رفتم که به امیرمهدی آماده نشسته روی ویلچر ادکلن بزنم . وارد اتاق شدم . تو اون کت شلوار سرمه ای با پیراهن مردونه ی آبیش خیلي ماه شده بود. روز قبل از فرصت استفاده کردم و بعد از کااسم رفتم برای خودم مانتوی جدید خریدم و یه پیراهن مردونه هم برای امیرمهدی . رنگاش رو با هم ست کردم . آخه اولین حضور با هممون بود تو جمع و من مي خواستم برازنده باشیم. نگاه مامان طاهره و باباجون وقتي که پیراهن جدیدش رو دیدن ، برق خاصي داشت . شادی از چشماشون سرریز بود و لبشون باز شد به تشكر . از نظر خودم کاری نكرده بودم ولي از نظر اونا... شیشه ی ادکلنش رو برداشتم و کمي به لباسش زدم . در حدی که کمي لباسش بو بگیره . مثل همون موقع ها که حالش خوب بود و خوشبو بود ولي انقدر زیاد نبود که کل خونه رو معطر کرده باشه. در همون حین هم بلند آواز مي خوندم: من –دوست دارم حالت چشماتو .... گرمي عطر نفسهاتو ... کاش بدی هدیه به قلب من ... گل لبخند رو لب هاتو...... دست بردم و یقه ش رو درست کردم و با خنده رو بهش گفتم: من –شوهرم ماه شده..... و دوباره با ریتم خوندم: من –تو رو دوست دارم ... ای کَس و کارم ... نمي تونم چشم من ازت بردارم ... خود رویامي .. همه دنیامي ... همه زندگي و امید فردامي ... ازم .... نگیر ..... ن .. گا ...تو.... با دیدن نگاه خیره ش حس از بدنم رفت. داشت نگام مي کرد . برای بار دوم از روزی که به خونه اومد.... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem