💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نوزدهم
.
من – نمی دونم پویا چی گفته ولی بین من و اون شخص هیچی نیست .
سمیرا – بینتون هیچی نیست و وسط پاساژ با هم حرف می زدین ؟
مطمئن بودم هر چی بگم باور نمی کنه . کسی که خودش هزار تا
دوست داشت عمرا گه باور میکرد من بدون اینکه منظوري
داشته باشم با کسی حرف بزنم .
کسی که خودش حرف زدنش با هر پسري با منظور بود میتونست قبول کنه من بی منظور با کسی حرف زدم؟
و این حرف زدن هم از طرف خود پسر بوده ؟
من – چیز زیاد مهمی نبوده .
باور کن .
و سعی کردم با این حرفم بحث در این مورد رو تموم کنم .
سمیرا – من که باور نمی کنم .
تو که تازگیا مهمونیا رو خوب میپیچونی و نمیاي .
حداقل یه روز بیا اینجا .
هم ببینمت و هم بفهمم قضیه ي این پسره چیه !
مهمونیا رو من پیچوندم ؟
کی که خودم خبر نداشتم !
فقط از دوتا مهمونی خبر داشتم .
ارتباطم با بچه ها بخاطر مهمونی نرفتن قطع
شده بود .
به لطف سمیرا من با بقیه ي بچه ها آشنا شده بودم .
و تنها کسی که مهمونیا رو بهم خبر می داد سمیرا بود که اونم بعد از
دوست شدنم با پویا عقب کشید و پویا شد وسیله ي ارتباطی من و اون مهمونیا.
نخواستم در این باره حرفی بزنم و بحث رو ادامه بدم .
گذاشتم تو این فکر بمونه که دارم می پیچونم و نمیخوام تو مهمونیا باشم .
چون اگه می گفتم از بعضیاش خبر نداشتم ممکن بود دفعه ي بعد خودش بهم زنگ بزنه.
و من براي نرفتن نتونم بهونه اي جور کنم!
من – باشه . یه روز میام .
سمیرا – فردا منتظرتم .
براي ناهار بیا .
می خواستم قبول کنم که یادم افتاد می خوام روزه بگیرم .
من – فردا میام ولی بعد از ناهار .
سمیرا – تعارف می کنی ؟
من – نه . باور کن .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نوزدهم
عمه بهم اطمینان داد که پیش امیرمهدی ميمونه و مي تونم اگر کاری دارم بعد از ساعت کلاسم انجام بدم.
***
جلوی اینه ایستادم و مانتوی سرمه ای بلند به سبك عربیم رو تو تنم درست کردم . بعد هم با دقت شال آبي کم رنگم رو طوری دور سرم بستم که موهام پیدا نباشه.
جلوی آینه چرخي زدم و رفتم که به امیرمهدی آماده نشسته روی ویلچر ادکلن بزنم .
وارد اتاق شدم . تو اون کت
شلوار سرمه ای با پیراهن مردونه ی آبیش خیلي ماه شده بود.
روز قبل از فرصت استفاده کردم و بعد از کااسم رفتم برای خودم مانتوی جدید خریدم و یه پیراهن مردونه هم برای امیرمهدی . رنگاش رو با هم ست کردم .
آخه اولین حضور با هممون بود تو جمع و من مي خواستم برازنده باشیم.
نگاه مامان طاهره و باباجون وقتي که پیراهن جدیدش رو دیدن ، برق خاصي داشت .
شادی از چشماشون سرریز
بود و لبشون باز شد به تشكر .
از نظر خودم کاری نكرده
بودم ولي از نظر اونا...
شیشه ی ادکلنش رو برداشتم و کمي به لباسش زدم . در حدی که کمي لباسش بو بگیره . مثل همون موقع ها که
حالش خوب بود و خوشبو بود ولي انقدر زیاد نبود که کل خونه رو معطر کرده باشه.
در همون حین هم بلند آواز مي خوندم:
من –دوست دارم حالت چشماتو ....
گرمي عطر نفسهاتو ...
کاش بدی هدیه به قلب من ...
گل لبخند رو لب هاتو......
دست بردم و یقه ش رو درست کردم و با خنده رو بهش گفتم:
من –شوهرم ماه شده.....
و دوباره با ریتم خوندم:
من –تو رو دوست دارم ...
ای کَس و کارم ...
نمي تونم چشم من ازت بردارم ...
خود رویامي .. همه دنیامي ...
همه زندگي و امید فردامي ... ازم .... نگیر ..... ن .. گا ...تو....
با دیدن نگاه خیره ش حس از بدنم رفت.
داشت نگام مي کرد .
برای بار دوم از روزی که به خونه
اومد....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem