💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد
نمی تونستم طرف هیچکدوم رو بگیرم .
حس ترس ، اجازه نمیداد اختتام این دوئل نفس گیر رو اعلام کنم .
عصبی ، مشتی به دیوار اتاقم زدم .
کلافه بودن و عنان به عقل و دل سپردن ، نمی تونست کمکی بهم کنه .
باید پا به پاي عقل و دل راه می اومدم و دلایل هر کدوم رو ارزیابی می کردم .
شاید اینطوري می شد طرف یکیشون رو گرفت .
سریع ؛ خودکار و برگه اي از بین وسایل روي میزم برداشتم .
باید می نوشتم .
هر چیزي که وجود داشت .
هر اختلافی و هر کششی که بهش داشتم .
مزیت هاي امیرمهدي رو و همینطور ، هر چیزي که براي من قابل تحمل نبود .
هر خوب و هر بدي رو .
نوشتم .
یک طرف برگه نکات مثبت ...
و طرف دیگه نکات منفی....
هر کدوم رو با دلم ، با نداي قلبم و به
دستورش نوشتم .
نوشتم از علاقه م ...
از لبخندش ...
از خونواده ي خوبش ....
از محکم بودنش که زود از کوره در نمیره ... از باخدا بودنش ....
از حامی بودنش ...
از حس آرامشی که بهم میداد ...
از نگاهش که به بیراهه نمی رفت ...
از اطمینانی که بهش داشتم .....
و از خیلی چیزهاي دیگه ..
و در طرف دیگه نوشتم ...
از اعتقادات سختش ...
از رنگ هایی که می گفت نباید بپوشم ....
از حجابی که بایدیه عمر تحمل می کردم .... از مانتوهاي بلند ....
و چادري که شاید ناچار می شدم یه جاهایی سر کنم ....
و ...
نوشتنم تا نزدیک اذان صبح طول کشید .
مامان براي خوردن سحري صدام کرد .
زیر ذره بین نگاه هاي
بابا و مامان ، با فکري مشغول خوردم .
خوردم و هیچی از طعم قورمه سبزي جلوم نفهمیدم .
با بلند شدن صداي اذان وضو گرفتم و به اتاقم برگشتم .
سجاده م رو پهن کردم و رو به قبله ، به خدا پناه بردم ازش کمک خواستم .
بعد از نماز دوباره به سمت برگه ي نوشته هام پرواز کردم .
حالا وقت عقل بود که کارش رو شروع کنه .
عاقلانه روي مواردي که می شد از کنارشون راحت عبور کرد ، خط کشیدم .
روي مواردي که چه بودن و چه
نبودن چیزي عوض نمی شد .
مثل همون مانتوهاي بلند و یا لبخند
شیرینش که من رو جادو می کرد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem