eitaa logo
هیئت جامع دختران حاج قاسم
1.6هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
916 ویدیو
21 فایل
﷽ 🌷بزرگترین تشکل دخترانه ی کاشان🌷 دبیرخانه تشکل های دخترانه دانش آموزی و دانشجویی باشگاه مخاطبین و ارتباط با ما : @h_d_hajghasem_120 تبادل و تبلیغ: @haj_Qasim_1398
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 نمی تونستم طرف هیچکدوم رو بگیرم . حس ترس ، اجازه نمیداد اختتام این دوئل نفس گیر رو اعلام کنم . عصبی ، مشتی به دیوار اتاقم زدم . کلافه بودن و عنان به عقل و دل سپردن ، نمی تونست کمکی بهم کنه . باید پا به پاي عقل و دل راه می اومدم و دلایل هر کدوم رو ارزیابی می کردم . شاید اینطوري می شد طرف یکیشون رو گرفت . سریع ؛ خودکار و برگه اي از بین وسایل روي میزم برداشتم . باید می نوشتم . هر چیزي که وجود داشت . هر اختلافی و هر کششی که بهش داشتم . مزیت هاي امیرمهدي رو و همینطور ، هر چیزي که براي من قابل تحمل نبود . هر خوب و هر بدي رو . نوشتم . یک طرف برگه نکات مثبت ... و طرف دیگه نکات منفی.... هر کدوم رو با دلم ، با نداي قلبم و به دستورش نوشتم . نوشتم از علاقه م ... از لبخندش ... از خونواده ي خوبش .... از محکم بودنش که زود از کوره در نمیره ... از باخدا بودنش .... از حامی بودنش ... از حس آرامشی که بهم میداد ... از نگاهش که به بیراهه نمی رفت ... از اطمینانی که بهش داشتم ..... و از خیلی چیزهاي دیگه .. و در طرف دیگه نوشتم ... از اعتقادات سختش ... از رنگ هایی که می گفت نباید بپوشم .... از حجابی که بایدیه عمر تحمل می کردم .... از مانتوهاي بلند .... و چادري که شاید ناچار می شدم یه جاهایی سر کنم .... و ... نوشتنم تا نزدیک اذان صبح طول کشید . مامان براي خوردن سحري صدام کرد . زیر ذره بین نگاه هاي بابا و مامان ، با فکري مشغول خوردم . خوردم و هیچی از طعم قورمه سبزي جلوم نفهمیدم . با بلند شدن صداي اذان وضو گرفتم و به اتاقم برگشتم . سجاده م رو پهن کردم و رو به قبله ، به خدا پناه بردم ازش کمک خواستم . بعد از نماز دوباره به سمت برگه ي نوشته هام پرواز کردم . حالا وقت عقل بود که کارش رو شروع کنه . عاقلانه روي مواردي که می شد از کنارشون راحت عبور کرد ، خط کشیدم . روي مواردي که چه بودن و چه نبودن چیزي عوض نمی شد . مثل همون مانتوهاي بلند و یا لبخند شیرینش که من رو جادو می کرد 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 امیر مهدی از همون روز قشنگ ترین تیتر رو به زندگیم سنجاق کرد "بعد "گفتن های امیرمهدی در عین اصرار من به حرف زدن ، دوماه طول کشید. دوماهي که خلاصه شد تو کلاس رفتن من ، و تلاش امیرمهدی برای ترمیم قسمت های مشكل دار مغزش. تقریباً اکثر روزهای هفته تو بیمارستان بود و هر دفعه بعد از پایان جلسات درمانیش ، نیم ساعت تا یك ساعت رو با پورمند مي گذروند . نمي دونم چه سری بود که به هیچ عنوان از هم جدا نمي شدن . اینكه امیرمهدی با اون همه صفات اخلاقي و اون لحن حرف زدن بتونه پورمند رو جذب کنه چیز غریبي نبود ولي اینكه خودش هم انقدر مشتاق به بودن با پورمند باشه برای من جای تعجب داشت. اشتیاقشون برای با هم زمان صرف کردن به حدی بود که امیرمهدی اجازه نداد هیچ جلسه ی گفتار درمانیش داخل خونه انجام بشه و رنج رفتن به بیمارستان رو به جون مي خرید تا پورمند رو ببینه و از طرفي وقتي به بیمارستان مي رسیدیم مي دیدم که پورمند هم منتظر ایستاده تا خودش امیرمهدی رو برای جلسات همراهي کنه . گاهي زمان با هم بودنشون بیشتر هم طول مي کشید و ازم مي خواست که بعضي روزها دیرتر به دنبالش برم. حس مي کردم چیزی فراتر از یه دوستي ساده بینشون جریان پیدا کرده ! و در اصل همینم بود . پورمند انقدر در درمان امیرمهدی جدیت به خرج مي داد که اگر چند دقیقه دیرتر به بیمارستان مي رسیدیم بازخواستمون ميکرد. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem