( ♥️ ° 📕 )
📚|
#عشق_ودیگرهیچ
✍|
#نرجس_شکوریان_فرد
📖|
#قسمت_بیست_و_هشتم
در که محکم میخورد به دیوار یعنی شاهرخ آمده است. تکیه داده به در و میگوید:
- نمیشه دیگه از این حرفا نزنیم. فقط بریم دنبال قهرمان تو. مقاله و لغو حکم و تمام.
تکیه میدهم به کابینت و دست به سینه میگویم:
- چیه؟ خرابت میکنه؟
تکیه از در میگیرد و از کنارم میگذرد:
- نه! داره آبادم میکنه. من میترسم از آبادی!
مقابل چشمان درشت شدۀ من زیر کتری را خاموش میکند. دوتا لیوان چای و سر ریز شکر و...
•
•
•
جناب قاضی، آمدهام بالای کوه و دارم پژوهشی که شما مجبورم کردید را، مشتاقانه مینویسم.
دیدم تنها جایی که میتوانم از قهرمانم بنویسم، ارتفاع است.
یعنی امروز حس میکردم نمیشود نشست روی زمین، دور از آسمان و از او نوشت.
دنبال نزدیکی به آسمان میگشتم پا گذاشتم روی زمین و خودم را کشیدم این بالا.
فکر میکنم اینجا میتوانم برای شما بگویم که هر روز دارم چه میشنوم و چه میبینم و چه حالی دارد بر من میرود.
البته که او هم از اینجا قابل دیدن است.
اما بعد؛
خدا گاهی کارهایی میکند که از عقل آدمیزاد دور است. شما شاید ندانید که نمیدانید؛ مهدی را خدا بعد از چهارتا بچهای که میمیرند میدهد به خانواده.(یادم رفت بگویم اسم قهرمان ملی که من انتخاب کردم مهدی است.)
یعنی با نذر و نیاز میشود اولین فرزند خانه و باز هم خدا کاری عجیب میکند که البته در ادبیات شما میشود، امتحان؛
مهدی 6 ماهه بوده که مریض میشود، مرضی که میبردش تا دم مرگ.
برای اینکه بهتر تصور کنید؛
یک خانۀ کاهگلی و کوچک، با عروس و دامادی که به زحمت و با کمک هم خرجی زندگی در میآوردند و البته این زندگی نوپا دلش صدای یک بچه را کم دارد.
بچۀ اول به دنیا میآید و بعد از چند ماه با بیماری میمیرد، بچۀ دوم هم، سومی هم، تا مهدی شش ماهه که شده بود رونق خانه و دل پدر و مادر.
اما او هم حالا افتاده به حال مرگ، داشت جان میداد...
امتحان خدا سخت نبوده برایشان، یا اینکه باید فکر کنم خدا هرکس را اندازۀ ظرفیتش بالا و پایین میکند.
به هر حال برای هر پدر و مادری مرگ چند فرزند پشت سر هم، بعد هم مریضی لاعلاج نوزاد ششماهه حتماً جگرسوز است.
من از این پدر و مادر خیلی خوشم آمد، به جای آنکه بزنند زیر کاسه کوزۀ خودشان و خدا، رفتند سراغ خود خدا تا آرامش بگیرند و گشایش در گره زندگیشان!
زندگی مهدی شش ماهه را، نذر آقایی اباالفضل کردند.
اندک پولشان را دادند یک گوسفند خریدند و در راه خدا قربانی کردند.
گوشتها قسمت شد بین نیازمندان و حتماً هم دعاها در حقشان زمزمه شد. همان ساعات بود که مادر مهدی یک حالی پیدا کرد.
خودش تعریف میکند که:
- متوجه نشدم بیدار بودم یا کمی خوابم برد... کسی کنار گوشم زمزمه کرد: مهدی برایتان میماند. تا 28سالگی. اگر آن موقع نرفت، بیشتر هم میماند.
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇
@heyatjame_dokhtranhajgasem