💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نهم
همون اولین شبي که قرار بود من
تو خونه باشم و امیرمهدی به جای خونه شون توی بیمارستان خوابیده باشه.
سخت بود دور خودم بپیچم و نگاه پر ترحم اعضای خونه رو شاهد باشم و سعي کنم بدون توجه بهشون خودم رو
مشغول کنم .
که نكنه یادم بیفته تازه عروسي هستم که
شوهرم برای مدتي چشم به روی دنیا بسته.
سخت بود التماس به خدا برای رد شدن تند تند دقایق .
تا فردایی برسه که موعد دیدارمه با امیرمهدی.
ولي نه دقایق مي گذشت و نه شب جاش رو به سپیده ی صبح مي داد .
نه من تمایلي برای چشم رو هم گذاشتن
داشتم و نه چشمام تقاضای دقایقي آسایش رو داشتن.
انگار وارد بازی تازه ای شده بودم که قواعدش رو به درستي نمي دونستم .
بازی مرگ و زندگي امیرمهدی . و من
درمونده بودم از اینكه نمي دونستم باید چه جوری بازی کنم که برنده باشم . نمي خواستم به باخت فكر کنم . به اینكه ممكنه امیرمهدی هیچوقت چشم باز نكنه.
انقدر از این باخت وحشت داشتم که فكر ميکردم به
محض اینكه چشم ببندم همه چي دست به دست هم ميده
تا امیرمهدی رو ازم بگیره.
اینجوری بود که خورشید هم طلوع کرد و من از روز قبل ....
درست از زماني که با صدای امیرمهدی چشم باز کرده
بودم ، تا اون زمان چشم رو هم نذاشتم . از لحظه ای که وارد اتاقم شدم و در رو بستم و قفل کردم که مبادا خلوتم
رو به خاطر نگرانیشون به هم بزنن ، تشك دو نفره ای که شب قبل نظاره گر من و امیرمهدی بود رو پهن کردم.
نشستم روی تخت و پاهام رو توی شكمم جمع کردم .
دست دورشون انداختم و تاب خوردم و خیره شدم به تشك.
همون جایي که یك شب تا صبح امیر مهدی تو اتق من خوابیده بود.
همون جایي که تا چند ساعت امیرمهدی زمزمه ی عشق کرد و من رو شیفته تر.
بر خلاف تصورم باز هم حد و حدود رو رعایت میکرد
و من با گریه زیر لب زمزمه مي کردم:
-مگه نگفته بودی حتي یك شب رو حاضر نیستي بدون
من سر کني ؟
پس الان کجایي امیرمهدی ؟ کجایي ؟
و چقدر تلخ بود که سوالم جوابي در پي نداشت.
با خستگي و چشمای قرمز سر میز صبحانه حاضر شدم و سعي کردم نگاه نگران مامان و بابا ، و پر از دلسوزی مهرداد و رضوان رو که به خاطر من شب رو خونه ی ما
گذرونده بودن ؛ نادیده بگیرم.
***
ساعت موعود من نزدیك شد و من با سر به سمت بیمارستان پرواز کردم.
برای دیدنش بي تاب بودم و بي قرار .
دیگه شوهرم شده بود .
با دلم و جونم سخت عجین شده بود . و مگه مي شد اونجوری با سر به دیدنش نرم ؟
با اجازه ی پرستار بخش وارد اتاقش شدم ... اتاقي که پر بود ...
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem