💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 حرفای آزار دهنده ش از صد تا سیخ داغ هم بدتر روی روح آدم داغ مي ذاشت. نزدیك خونه بودیم . این رو از خیابون های اشنا فهمیدم. سر خیابونمون ازش خواستم بپیچه و بعد از طي کردن نیمي از کوچه ، جلوی خونه مون گفتم که بایسته. ازش تشكر کرم بابت زحمتي که کشیده بود و دست بردم سمت دستگیره ی در . ولي قبل از اینكه پیاده بشم گفت: -ببخشید خانوم صداقت پیشه! برگشتم به سمتش: من - بله ؟ به زحمت لبخند خجولانه ای زد. محمدمهدی - شرمنده .. مي دونم که شما دیگه عضوی از خونواده ی ما هستین من باید با نام فامیل خودمون صداتون کنم ... اما .. گفتم شاید شما هنوز عادت نداشته باشین... لبخندی زدم. من - فرقي نداره . هر جور که راحتین صدام کنین. محمدمهدی - ممنون . در هر صورت ببخشید . خواستم محض یادآوری بگم که حواستون که به اول مهر هست ؟ متعجب گفتم: من - اول مهر ؟ برای چه کاری ؟ اینبار اون متعجب شد و پرسید: محمدمهدی - مگه امیرمهدی بهتون نگفته بود ؟ سری تكون دادم. من - چي رو ؟ محمدمهدی - اینكه باید هفته ی اول مهر روزای کلاساتون رو تعیین کنین ! تعجبم صد برابر شد. من - کدوم کلاسا ؟ درست مثل امیرمهدی دستي از روی لبش تا زیر چونه و محاسنش کشید و گفت: محمدمهدی - پس امیرمهدی فرصت نكرد بهتون بگه! منتظر و سوالي نگاهش کردم . که خوب چون نگاهش به من نبود ، ندید . ولي سكوتم بهش فهموند که منتظرم ادامه بده. -راستش برادر خانوم من یه موسسه ی کمك آموزشي داره . امیرمهدی یك ماه پیش رفته بود اونجا تا ببینه به دبیر ریاضي احتیاج دارن یا نه و شما رو هم معرفي کرده بود . یكي دو روز قبل از اینكه ما عازم حج بشیم برادرخانومم خبر داد که دبیری که سال پیش باهاش قرار داد داشتن امسال نمي تونه بیاد و خواست که شما جاش رو بگیرین . منم به امیرمهدی خبر دادم . نمي دونم چرا بهتون نگفته. مونده بودم چي بگم! امیرمهدی برا من دنبال کار بود ! حتي قبل از اون که با هم حرف بزنیم و بگه بهم علقه داره! چي تو فكرش بود ؟ مي خواست برم سرِ کار ؟ که بیكار تو خونه نشینم ؟ که وقتم پر بشه ؟ چرا ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem