💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_یکم
حرفای آزار دهنده ش از صد تا سیخ داغ هم بدتر روی روح آدم داغ مي ذاشت.
نزدیك خونه بودیم .
این رو از خیابون های اشنا فهمیدم.
سر خیابونمون ازش خواستم بپیچه و بعد از طي کردن
نیمي از کوچه ، جلوی خونه مون گفتم که بایسته.
ازش تشكر کرم بابت زحمتي که کشیده بود و دست بردم سمت دستگیره ی در .
ولي قبل از اینكه پیاده بشم
گفت: -ببخشید خانوم صداقت پیشه!
برگشتم به سمتش:
من - بله ؟
به زحمت لبخند خجولانه ای زد.
محمدمهدی - شرمنده .. مي دونم که شما دیگه عضوی از خونواده ی ما هستین من باید با نام فامیل خودمون
صداتون کنم ... اما .. گفتم شاید شما هنوز عادت نداشته
باشین...
لبخندی زدم.
من - فرقي نداره . هر جور که راحتین صدام کنین.
محمدمهدی - ممنون . در هر صورت ببخشید . خواستم محض یادآوری بگم که حواستون که به اول مهر هست ؟
متعجب گفتم:
من - اول مهر ؟ برای چه کاری ؟
اینبار اون متعجب شد و پرسید:
محمدمهدی - مگه امیرمهدی بهتون نگفته بود ؟
سری تكون دادم.
من - چي رو ؟
محمدمهدی - اینكه باید هفته ی اول مهر روزای کلاساتون رو تعیین کنین !
تعجبم صد برابر شد.
من - کدوم کلاسا ؟
درست مثل امیرمهدی دستي از روی لبش تا زیر چونه و
محاسنش کشید و گفت:
محمدمهدی - پس امیرمهدی فرصت نكرد بهتون بگه!
منتظر و سوالي نگاهش کردم .
که خوب چون نگاهش به
من نبود ، ندید . ولي سكوتم بهش فهموند که منتظرم ادامه بده.
-راستش برادر خانوم من یه موسسه ی کمك آموزشي داره .
امیرمهدی یك ماه پیش رفته بود اونجا تا ببینه به دبیر ریاضي احتیاج دارن یا نه و شما رو هم معرفي کرده بود .
یكي دو روز قبل از اینكه ما عازم حج بشیم برادرخانومم خبر داد که دبیری که سال پیش باهاش قرار داد
داشتن امسال نمي تونه بیاد و خواست که شما جاش رو بگیرین . منم به امیرمهدی خبر دادم . نمي دونم چرا بهتون نگفته.
مونده بودم چي بگم!
امیرمهدی برا من دنبال کار بود !
حتي قبل از اون که با هم
حرف بزنیم و بگه بهم علقه داره!
چي تو فكرش بود ؟
مي خواست برم سرِ کار ؟
که بیكار تو خونه نشینم ؟
که وقتم پر بشه ؟
چرا ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem