💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سی_و_دوم
همون روزایي که برای آروم شدن خودم ، برای
اومدن خبری ازش ؛ دست به دامن کتاب خدا شده بودم!
***
به سمت مهرداد رفتم که داشت کفش هاش رو به پا مي کرد .
با بي رحمي من رو نادیده گرفته بود.
دوباره التماس کردم:
-خوب من رو هم ببرین دیگه!
بدون اینكه جوابي بهم بده به کارش ادامه داد.
-مهرداد ! منم باید باشم .
چرا اینجوری مي کني ؟
همونجور سر به زیر ، با تندی جواب داد:
-اونجا جای تو نیست!
-پس جای کیه ؟
با لجاجت گفتم و پا به زمین کوبیدم.
بلند شد ایستاد و اخم بدی رو پیشونیش نشوند.
_معلوم نیست اونجا چي پیش میاد . بذار بریم ببینیم چي مي شه .
اگر لازم بود بعداً تو رو هم مي بریم.
اخم کردم و با حرص داد زدم.
_ اون عوضي به زندگي من گند زده .. بعد من بشینم اینجا تا تو ببینی کی لازمه منم بیام و ببینم چه جوری محاکمه مي شه ؟
صدای بلندم ، نگاهِ بابا و بابا جون ، پدر امیرمهدی ، رو که
گوشه ی حیاط ایستاده و با هم حرف ميزدن ؛ به سمتم کشوند.
خجالت زده از صدای بلندم که ناشي از حرص و عصبانیت بود ، و البته جای نا مناسبي به اوج رسیده بود ، نگاه دزدیم.
بیشتر از بابا جون خجالت کشیدم .
بنده ی خدا تا به حال
ندیده بود اینجوری صدام رو با حرص روی سر کسي فرود بیارم.
پرسش بابا ، من رو که مثل مرغ برای رفتن به همراهشون بال بال مي زدم رو جوني دوباره داد.
-چي شده مارال ؟
به دو از پله ها پایین رفتم و پا تند کردم به سمتشون و در
همون حین گفتم:
-منم بیام دیگه!
بابا اخم کم رنگي کرد و جدی جواب داد:
-نه.
-چرا ؟
در مقابل بابا ، مظلومیت رو چاشني حرفم کردم تا دلش به
رحم بیاد . اما تیرم به سنگ خورد.
-الان وقتش نیست.
مظلوم به بابا جون نگاه کردم.
-بیام ؟
لبخندی زد:
_بابا اونجا جای شما نیست .امروز معلوم نیست چي میشه ممکنه امروز فقط برای تفهیم اتهام باشه و طرح شكایت.
با اعتماد گفتم:
-خوب همینم مهمه دیگه .
طرح شكایت مهمه.
باباجون - مهمه ولي اصل کاری نیست .
قول مي دم به
موقعش خودم ببرمت . فعلا ً صبر کن بابا جان .
چنان با آرامش حرف زد و موقع ادای "قول ميدم "محكم ، که به راحتي قبول کردم.
بي شك من روی حرف پدر امیرمهدی حرف نمي زدم وقتي
انقدر شبیه به امیرمهدی قاطع حرف مي زد.
عقب گرد کردم و به داخل خونه برگشتم . با اطمینان ، اینكه پدر امیرمهدی مثل خودش رو قولش ، رو حرفش مي مونه.
تا لحظه ی برگشتشون ، برای آرامش پیدا کردن به بیمارستان رفتم.
رفتم کنار امیرمهدی .
رفتم که هم خودم به آرامش برسم و
اون رو با صوت قرآن آروم کنم .
حس مي کردم
امیرمهدی هم مثل من نگرانه .
مثل من منتظر تا پویا
محاکمه بشه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem