💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 همون روزایي که برای آروم شدن خودم ، برای اومدن خبری ازش ؛ دست به دامن کتاب خدا شده بودم! *** به سمت مهرداد رفتم که داشت کفش هاش رو به پا مي کرد . با بي رحمي من رو نادیده گرفته بود. دوباره التماس کردم: -خوب من رو هم ببرین دیگه! بدون اینكه جوابي بهم بده به کارش ادامه داد. -مهرداد ! منم باید باشم . چرا اینجوری مي کني ؟ همونجور سر به زیر ، با تندی جواب داد: -اونجا جای تو نیست! -پس جای کیه ؟ با لجاجت گفتم و پا به زمین کوبیدم. بلند شد ایستاد و اخم بدی رو پیشونیش نشوند. _معلوم نیست اونجا چي پیش میاد . بذار بریم ببینیم چي مي شه . اگر لازم بود بعداً تو رو هم مي بریم. اخم کردم و با حرص داد زدم. _ اون عوضي به زندگي من گند زده .. بعد من بشینم اینجا تا تو ببینی کی لازمه منم بیام و ببینم چه جوری محاکمه مي شه ؟ صدای بلندم ، نگاهِ بابا و بابا جون ، پدر امیرمهدی ، رو که گوشه ی حیاط ایستاده و با هم حرف ميزدن ؛ به سمتم کشوند. خجالت زده از صدای بلندم که ناشي از حرص و عصبانیت بود ، و البته جای نا مناسبي به اوج رسیده بود ، نگاه دزدیم. بیشتر از بابا جون خجالت کشیدم . بنده ی خدا تا به حال ندیده بود اینجوری صدام رو با حرص روی سر کسي فرود بیارم. پرسش بابا ، من رو که مثل مرغ برای رفتن به همراهشون بال بال مي زدم رو جوني دوباره داد. -چي شده مارال ؟ به دو از پله ها پایین رفتم و پا تند کردم به سمتشون و در همون حین گفتم: -منم بیام دیگه! بابا اخم کم رنگي کرد و جدی جواب داد: -نه. -چرا ؟ در مقابل بابا ، مظلومیت رو چاشني حرفم کردم تا دلش به رحم بیاد . اما تیرم به سنگ خورد. -الان وقتش نیست. مظلوم به بابا جون نگاه کردم. -بیام ؟ لبخندی زد: _بابا اونجا جای شما نیست .امروز معلوم نیست چي میشه ممکنه امروز فقط برای تفهیم اتهام باشه و طرح شكایت. با اعتماد گفتم: -خوب همینم مهمه دیگه . طرح شكایت مهمه. باباجون - مهمه ولي اصل کاری نیست . قول مي دم به موقعش خودم ببرمت . فعلا ً صبر کن بابا جان . چنان با آرامش حرف زد و موقع ادای "قول ميدم "محكم ، که به راحتي قبول کردم. بي شك من روی حرف پدر امیرمهدی حرف نمي زدم وقتي انقدر شبیه به امیرمهدی قاطع حرف مي زد. عقب گرد کردم و به داخل خونه برگشتم . با اطمینان ، اینكه پدر امیرمهدی مثل خودش رو قولش ، رو حرفش مي مونه. تا لحظه ی برگشتشون ، برای آرامش پیدا کردن به بیمارستان رفتم. رفتم کنار امیرمهدی . رفتم که هم خودم به آرامش برسم و اون رو با صوت قرآن آروم کنم . حس مي کردم امیرمهدی هم مثل من نگرانه . مثل من منتظر تا پویا محاکمه بشه. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem