💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 حرف زد و از چیزهایي که بهشون بي توجه بودم گفت. نصیحتي در کار نبود فقط سعي داشت چشمام رو باز کنه. از آینده ای گفت که ممكن بود با کمای همیشگي امیرمهدی داشته باشم . اینكه زندگي یه زن تنها چه جوریه. نگفت برم دنبال زندگي خودم گفت حواسم باشه چي در انتظارمه ، که بي تفكر تو این راه پا بذارم خیلي زود ميبازم. رضوان خوابش برده بود که حرفای من و مهرداد تموم شد و من به اسم خواب به اتاقم پناه بردم . گرچه که تا یكي دو ساعت تو تختم از این پهلو به اون پهلو شدم. همه مي ترسیدن از خواب بي بازگشت امیرمهدی . چي باعث شده بود این ترس به جونشون بیفته رو نميدونستم . شاید حرفای دکتر و یا این خوابي که از نظر ما طولاني شده بود! گرچه که هیچكس خبر نداشت خدا برامون چي مي خواد. *** با مامان خداحافظي کردم . قرارم با نرگس ساعت یازده بود. از ساعتي که بیدار شدم همه طوری رفتار کردن انگار اتفاق خاصي نیفتاده . گویي روز قبل هیچكس با من حرفي نزده و همه چیز در آرامش پیش رفته. من هم چیزی به روم نیوردم شاید این هم نقش تازه ای از زندگي بود . گاهي باید برای تغییر رویه تو زندگي بدون کلامي فقط راهمون رو عوض کنیم مثل همون قطاری که در حین حرکت خط ریلش رو عوض مي کنه و هیچكس متوجه نقش اصلي سوزنبانش نمي شه. سوزنبان من هم اون بالا نشسته بود و با زیبایي در حال عوض کردن خط ریلم بود . و من غافل بودم از حكمتش که داره من رو برای چیزی فراتر از انتظارم آماده مي کنه! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem