( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_و_دیگر_هیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
نگاهم حریف میطلبد. مشتی حواله کتفم میکند و وارد خانه میشود.
چون سلما در حقم سنگ تمام گذاشته میان راه برایش یک روسری میخرم و یک بسته لواشک.
اصلاً هرچه اراده کند حاضر میکنم اما نمیگذارد بیشتر از این خرج کنم.
کنار مزار عبدالمهدی شلوغ است؛ اردوی دانشجویی هستند انگار.
عقبتر، کنار مزار حسین پسر عبدالحسین مینشینیم و صبورانه نگاه جمع میکنیم تا بروند و ما برگردیم سر جای اصلیمان و من بلند بلند برای سلما بنویسم.
اما بعد؛
میگویند یعنی در روایتی، امام معصوم میفرماید: منافق است کسی که خانوادهاش به میل او غذا بخورند.
عبدالمهدی اما مؤمن بود. یک مؤمن خواستنی. بانو برایش همان خانۀ ساده را میآراست. با میل خودش غذا میپخت، آماده میکرد و میچید تا عبدالمهدی از راه دور و نزدیک، از کار و مأموریت بیاید.
صدای موتورش انگار سمفونی خاصی بود که برای بانو نواخته میشد.
غذا بود و نبود، شیرین و شور بود و نبود، ساده و کم بود و نبود، اصلاً مهم نبود که چه بود.
بینشان وسایل و امکانات حکومت نمیکرد که زائل شود. محبت و عقل حاکم بود که خب هر روز بیشتر هم میشد.
حتی یکبار بانو غذایی طبخ کرد تاریخی، شور و سوخته! بغض کرده منتظر آمدن عبدالمهدی بود.
آمد اما نه بویی شنید، نه رویی در هم کشید. خوشی همیشگی را داشت و نشست کنار سفرهای که بانویش با بغض آن را چیده بود.
تا خواست بخورد بانو عذر خواست، عبدالمهدی خندید و خورد.
بانو معترض شد:
- چهطور داری میخوری؟
عبدالمهدی با چشمان پر خنده گفت:
- نعمت خدا و دست پخت خانممه! غذا میخورم که جون داشته باشم، برای لذتش نیست که. با این حس بخور، نه سوختگی میفهمی نه شوری!
خورد و سفره را جمع کرد. بانو رفت تا ظرفها را بشوید، عبدالمهدی ایستاد مقابل ظرفشویی و گفت:
- شما خستهای ظرفا رو من میشورم!
⏳ادامه دارد... ⏳
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
مامان – منم زنگ زدم خونه ي خواهرم . ماجرا رو براش گفتم .
بادم خوابید .
این خبر خوبش بود ؟
آبرو که برام نموند .
من – همه چی رو به خاله گفتین ؟
با سر بر افراشته گفت .
مامان – توقع که نداشتی دروغ بگم ؟
واقعا براي خودم متأسف شدم .
دیگه با چه رویی می رفتم خونه ي خاله !
مامان – نترس .
کل ماجرا رو که نگفتم .
فقط گفتم تو پسره رو یه جا دیدي و ازش خوشت اومده .
ما هم میخوایم ببینیم خونواده ش چه جورین و از این حرفا .
دروغم نگفتم .
راست می گفت .
دروغ نگفته بود
بازم جاي شکرش بود که موضوع صیغه رو نگفته بود ..
گرچه که از مامان راستگوي من بعید نبود بگه .
مامان – خلاصه که خاله ت گفت زیاد باهاشون آشنا نیست و یکی
از همسایه هاش باهاشون رفت و آمد داره .
بیا اینم خبر خوب مامان بنده .
این کجاش خوب بود و نیاز داشت
به اون همه هیجان ؟
رو به مامان گفتم .
من_حتما قرار شد خاله بره از همسایه ش پرس و جو کنه !
مامان ابرویی بالا انداخت .
مامان – نه . خاله ت گفت پس فردا خونه ي همسایه شون مولودیه
براي تولد حضرت علی ( ع ) .
با همسایه شون هماهنگ می کنه که ما سه تا هم بریم .
مادر و خواهر این پسره هم هستن ......
با خوشحالی رفتم و دست انداختم دور گردن مامان .
من – واي مامان .
خیلی ماهی . ماه .
مامان به خوشحالیم لبخندي زد .
مامان – تنها کاري بود که از دستم بر میومد .
از این بهتر نمی شد .
شاید اینجوري می تونستم دلیلی براي
دیدارش پیدا کنم .
گرچه که نمی دونستم تو ذهن بقیه چی می گذره .
عصر مهرداد و بابا با هم رسیدن خونه .
مامان به عادت همیشه با عصرونه اي ازشون پذیرایی کرد تا یکی دو ساعت بعد شام بخوریم .
از بدو ورودشون با نگرانی چشم دوختم به مهرداد تا شاید بفهمم رفته تحقیق کنه یا نه . دلم نمی خواست به هیچ عنوان کارم رو پشت گوش بندازن .
من عجله داشتم .
عجله براي دیدنش .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
حرف زد و از چیزهایي که بهشون بي توجه بودم گفت.
نصیحتي در کار نبود فقط سعي داشت چشمام رو باز کنه.
از آینده ای گفت که ممكن بود با کمای همیشگي امیرمهدی داشته باشم .
اینكه زندگي یه زن تنها چه
جوریه.
نگفت برم دنبال زندگي خودم گفت حواسم باشه چي در انتظارمه ، که بي تفكر تو این راه پا بذارم خیلي زود ميبازم.
رضوان خوابش برده بود که حرفای من و مهرداد تموم شد
و من به اسم خواب به اتاقم پناه بردم .
گرچه که تا یكي دو ساعت تو تختم از این پهلو به اون پهلو شدم.
همه مي ترسیدن از خواب بي بازگشت امیرمهدی .
چي باعث شده بود این ترس به جونشون بیفته رو نميدونستم .
شاید حرفای دکتر و یا این خوابي که از نظر ما طولاني شده بود!
گرچه که هیچكس خبر نداشت خدا برامون چي مي خواد.
***
با مامان خداحافظي کردم .
قرارم با نرگس ساعت یازده بود.
از ساعتي که بیدار شدم همه طوری رفتار کردن انگار اتفاق خاصي نیفتاده .
گویي روز قبل هیچكس با من حرفي
نزده و همه چیز در آرامش پیش رفته.
من هم چیزی به روم نیوردم شاید این هم نقش تازه ای از زندگي بود .
گاهي باید برای تغییر رویه تو زندگي بدون
کلامي فقط راهمون رو عوض کنیم مثل همون قطاری که در حین حرکت خط ریلش رو عوض مي کنه و هیچكس متوجه نقش اصلي سوزنبانش نمي شه.
سوزنبان من هم اون بالا نشسته بود و با زیبایي در حال عوض کردن خط ریلم بود . و من غافل بودم از حكمتش
که داره من رو برای چیزی فراتر از انتظارم آماده مي کنه!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem