💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم
_ گفتم شاید برای تولدت برنامه ای داشته باشین.لبخندی زدم دوم آبان روز تولدم بود که با عید غدیر یكي شده بود.
آروم پرسیدم:
-تو از کجا تولد من رو مي دوني ؟
لبخند زد:
-از تو شناسنامه ت دیدم.
لبخندم جمع شد . دو روز بعد از تصادف امیرمهدی شناسنامه هامون به همراه عقدنامه حاضر شده بود که من
حتي حاضر نشدم نگاهشون کنم.
به یاد حال اون روزا آهي کشیدم و پرسیدم:
-شناسنامه ها هنوز خونه ی شماست ؟
-نه . بابا همه رو اون روزی که اومدیم خونه تون تحویل آقای صداقت پیشه دادن
سرم رو زیر انداختم .
باید یه نگاهي بهشون مي نداختم .
کدوم عروسي تو دنیا بود که تا دوماه نه شناسنامه ش رو دیده باشه و نه عقدنامه ش رو ؟
صدای پر بهت نرگس نذاشت به افكارم اجازه ی پیشروی بدم:
-اِ .. محمدمهدی و مائده اینجا چیكار ميکنن ؟
سر بلند کردم و دیدمشون .
کنار ماشینشون ایستاده بودن و انگار منتظرمون بودن .
چون با دیدنمون مائده برامون دست تكون داد.
بعد از سلام و احوالپرسي ، نرگس پرسید:
-منتظر ما بودین ؟
مائده سری تكون داد و گفت:
-آره . زنگ زدم و از داداشم پرسیدم کلاستون کي تموم مي شه . آخه محمدمهدی با مارال جون کار داشت.
متعجب برگشتم به سمت محمدمهدی که سرش پایین بود خودش قبل از اینكه من چیزی بپرسم گفت:
-مگه منتظر نتیجه ی پرس و جوی پدرم نبودین در مورد نذرتون ؟
سرم رو تكون دادم و گفتم:
-چرا .. بودم.
-خب .. من جوابش رو براتون آوردم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem