eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️°📕) 📚 ✍🏻 📖 اما بعد؛ دوست عبدالمهدي جبهه بود، همسر و فرزندش هم بيمار بودند. عبدالمهدي از بانو خواست تا ياريشان بدهد. بانو خودش هم چشم به راه به دنيا آمدن سومين فرزندشان بود، اما براي كمك، بچة بيمار را آورده بود و پرستاري مي كرد! دو بچة خودش هم بودند. عبدالمهدي ميان حجم كارهاي جنگ و آموزش بسيج و نيروها و رفت و آمد سيرجان و منافقين و ... نميرسيد خيلي خانه بيايد. آن روز ظهر كه آمد ديد بانو رنگ به رو ندارد. اين چند روزه هم حال بچه خوب نبود اما آن روز اشك در چشمان بانو حلقه زد؛ بچه داشت از بين ميرفت، عبدالمهدي بيتاب شدن بانو را ديد، حال بچة بيحال و رمق... اول بانو را آرام كرد و بعد بچه را در آغوش گرفت و به اتاقي برد... ظرف آب و قرآن و دعا... كم كم بچه از جا بلند شد، جان گرفت. عبدالمهدي او را در آغوش گرفت و راهي كرد. اولين بارش نبود؛ دستگيري كار عبدالمهدي بود... كار مردان خدا... بندگان خدا... ياران مهدي موعود! راستش حالم خوب نيست، اين تكه نوشته را نيمهشب مينويسم كه تنها نشسته ام سر سجاده! من از عبدالمهدي حاجت دنيا نميخواهم، يعني فكر نميكردم كه بساط دنيايم را اينطور جور كند. همين دلم را ميسوزاند و حالم را به هم ريخته است. ببين عبدالمهديجان! خودت براي دنيايت هيچ نخواستي، براي من هم اين طور پيش ميبري، من مطمئن ميشوم كه خدا دارد نگاهم ميكند اما من به هيچ درد نميخورم. تو حلقة وصل مني براي درك عميق دنيايي كه تو را به احياء آدمها رساند. خدا براي زنده كردن دلهاي مرده به تو اذن داده است! مرا قابل بدان. من خودم هرچه به آخر اين داستان نزديك ميشوم، ترس و دلتنگيم بيشتر ميشود. نكند تمام شود و تمام شوم. هرچند كه تو شعارت اين باشد كه اگر تمام زندگيام را خرج خدا نكنم، تمام ميشوم. من اين خرج را ميخواهم بفهمم. ببين حاجي، استاد، فرمانده، عزيز، پدر، برادر. هرچه تو بگويي، همان! ميان اين دنيايي كه كِشِ َشش بيشتر از كوشش من است، اگر تو مرا به سمت خدا نكشي من ميمانم پا درگل! دارم اذيت ميشوم از تضادهايي كه در ذهن و دلم جا گرفته است! متحير وسط دنيا ايستادهام دنبال يك راهنما! مرا به دعايت، به نگاهت درياب! ⏳ادامه دارد...⏳ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 درستکار – والا منم سیر نمی شم از مصاحبت جناب صداقت پیشه. بقیه ي حرفا باشه براي دفعه ي بعد و این دفعه هم خونه ي ما . بابا با خوشرویی جواب داد . بابا – من انقدر از مصاحبت با شما لذت بردم که دعوتتون رو رد نمی کنم . انقدر بابا صادقانه این حرف رو زد که لبخند تموم چهره ي آقاي درستکار رو پوشوند . صداي خداحافظ گفتن همه با هم قاطی شد . و هر شخص خونواده ي درستکار به شخص رو به روش وعده ي دیدار بعدي رو یادآوري می کرد . فقط من و امیرمهدي بودیم که در سکوت حضور همدیگه رو نظاره می کردیم . حس کردم می خواد بره . نگاهم به سمت پاهاش رفت . پاي راستش رو یک قدم جلو برد . و پاي چپش رو نیم قدم. در کسري از ثانیه پاي چپش رو عقب آورد و پاي راستش رو هم . دوباره یک قدم به جلو و تردید . و یک قدم به عقب و تردید . یک قدم به جلو و نفس هاي تند . و یک قدم به عقب و کلافگی . باز یک قدم به طرف خونواده هامون . و باز یک قدم به عقب و جایی که من ایستاده بودم . و من خیره به این رفت و برگشت یک قدمی بی نتیجه . انگار پاي رفتن نداشت . و من نفهمیدم این عقب اومدن هاش کار دل بود یا چیز دیگه . آخر سر کمی به سمتم چرخید . امیرمهدي – چیزي هست که بخواین براتون بیارم ؟ البته اگر خدا خواست و سالم برگشتم . چرا تو حرف از رفتنش بی بازگشت بودن رو یادآور می شد ؟ آروم گفتم . من – ان شاءالله سالم بر می گردین . و تو دلم گفتم حداقل به خاطر من سالم برگرد . به خاطر این دل بی قرارم . که دیگه در مقابل همه ي خوبی هات کم آورده و می خواد بدجور پایبندت بشه . اصلا اسمش عشق بود ؟ زود عاشق شده بودم ؟ آرومتر زمزمه کرد . امیر مهدي – حلالم کنین . و من بیشتر از قبل دلم فرو ریخت . آروم زمزمه کردم . من - دعام کن . و این باعث شد کامل به سمتم برگرده . امیرمهدي - هر دفعه که شما رو می بینم یکی از معادلاتم رو به هم می زنین . فکر نمی کردم آدمی مثل شما به دعا کردن اعتقاد داشته باشه . جوابش فقط سکوت بود . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 _ گفتم شاید برای تولدت برنامه ای داشته باشین.لبخندی زدم دوم آبان روز تولدم بود که با عید غدیر یكي شده بود. آروم پرسیدم: -تو از کجا تولد من رو مي دوني ؟ لبخند زد: -از تو شناسنامه ت دیدم. لبخندم جمع شد . دو روز بعد از تصادف امیرمهدی شناسنامه هامون به همراه عقدنامه حاضر شده بود که من حتي حاضر نشدم نگاهشون کنم. به یاد حال اون روزا آهي کشیدم و پرسیدم: -شناسنامه ها هنوز خونه ی شماست ؟ -نه . بابا همه رو اون روزی که اومدیم خونه تون تحویل آقای صداقت پیشه دادن سرم رو زیر انداختم . باید یه نگاهي بهشون مي نداختم . کدوم عروسي تو دنیا بود که تا دوماه نه شناسنامه ش رو دیده باشه و نه عقدنامه ش رو ؟ صدای پر بهت نرگس نذاشت به افكارم اجازه ی پیشروی بدم: -اِ .. محمدمهدی و مائده اینجا چیكار ميکنن ؟ سر بلند کردم و دیدمشون . کنار ماشینشون ایستاده بودن و انگار منتظرمون بودن . چون با دیدنمون مائده برامون دست تكون داد. بعد از سلام و احوالپرسي ، نرگس پرسید: -منتظر ما بودین ؟ مائده سری تكون داد و گفت: -آره . زنگ زدم و از داداشم پرسیدم کلاستون کي تموم مي شه . آخه محمدمهدی با مارال جون کار داشت. متعجب برگشتم به سمت محمدمهدی که سرش پایین بود خودش قبل از اینكه من چیزی بپرسم گفت: -مگه منتظر نتیجه ی پرس و جوی پدرم نبودین در مورد نذرتون ؟ سرم رو تكون دادم و گفتم: -چرا .. بودم. -خب .. من جوابش رو براتون آوردم 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem