باز دارد گذرِ شعر به غم می‌اُفتد خانه‌ای باز به دستانِ ستم می‌اُفتد راه انداخته‌اند آتش و آقاجانم وسطِ غائله با قامتِ خم می‌اُفتد نا ندارد به خدا، شرم کنيد از سِنّش پیرمردست و به یک ضربهٔ کم می‌اُفتد نکِشیدَش به زمین پشتِ سرِ مرکبِ‌تان هم نفَس سوخته در سینه و هم می‌اُفتد داغِ مادر به دلش دارد و برمی‌دارد- طرفِ کوچه همین چند قدم... می‌اُفتد می‌خورَد تا که نگاهش به دو دستِ بسته یادِ حیران شدنِ اهلِ حرم می‌اُفتد روضهٔ عصرِ اسارت، زده آتش به دلش رفته از حال... به وٱلله قسم می‌اُفتد... ** زینب از غارتِ عباس می‌اُفتد گریه تا که در سلسله چشمش به علَم می‌اُفتد! ✍ © اشعار آیینی حسینیه 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/525729794C288420984e