⚡️از نروژ تا قم 🌻شب میلاد، بلوار پیامبر اعظم(ص) ✍️ مجید رنگی، مستندساز و پژوهشگر رسانه صدا می آید. روی شانه پدر از خواب می‌پرم. سر بند سبزم را کمی بالا می زنم. بابا سعید با یک دست سربندهای سبز و سرخ را که به بچه‌های در مسیر هدیه میدهد، نگه داشته و با دست دیگر مرا در آن انبوه جمعیت بغل کرده است. صدای هلهله و شادی در گوشم می‌پیچد. پیرمردی بلند می‌گوید: "بر جمال نگار نازنین و یادگار آخرین حضرت زهرا(س) بلند صلوات بفرست" نوجوانان و جوانان در موکب‌های مسیر پیامبر اعظم در کنار بزرگ‎ترها چای می‌ریزند و استکان می‌شویند. موج جمعیت پدر را به کنار موکبی می‌کشد. چشمان بوف کرده‌ام از آن بالا در آغوش پدر، به سینا همکلاسی‌ام را می‌افتد. خانواده سینا تازه از نروژ به ایران آمده‌اند و سینا در کلاس دوم با من هم درس است. در اولین برخورد در مدرسه حس خوبی به او نداشتم. به سختی فارسی حرف می‌زد و راستش چند بار بهش خندیده بودم و او سرش را پایین انداخته و صورتش سرخ شده بود. می‌گفت پدر و مادرش ایرانی‌اند؛ اما خودش نه. آن روز خانم معلم در کلاس از رفتار من سر تکان داد و لب گزید. در انبوه صدای صلوات در میان مردم از خود پرسیدم "سینا اینجا در شب میلاد امام زمان(عج) چکار می‌کند؟" ناخودآگاه از دور برایش دست تکان می‌دهم و صدایش می زنم. همان طور که به مردم شیرینی تعارف می کند صدایم را دنبال کرده تا اینکه نگاه مان به هم گره می‌خورد و لبخند روی صورت هر دو مان جا خشک می‌کند. از روی دوش پدر پایین می‌پرم. از بین مردم خودم را به سینا می‌رسانم. "سلام خوبی؟" باز سرخ می‌شود و شیرینی تعارفم می‌کند. "بفرما" دستم را روی شانه‌اش می‌زنم "ببخشید سینا جون" سر بلند می‌کند شکسته می‌گوید: "اس م ت چیه؟" پدر سربند سبزی را جلوی صورتم می‌گیرد و او هم لبخند می‌زند سر بند را روی پیشانی‌اش می‌بندم، رو آن نوشته شده است "مهدی زهرا خوش آمدی" بازویش را فشار می‌دهم. "من مجیدم" پدر سینا جعبه شیرینی دیگری را باز می‌کند و بعد از سلام و احوالپرسی از من می‌خواهد که به سینا کمک کنم. سپس از هر دوی ما که سر بند سبز و سرخ بر پیشانی بسته‌ایم و به مردم شیرینی تعارف می‌کنیم، عکس می‌گیرد. @HOWZAVIAN