دوربین اول باید برای کودکی ام مادری کنم. باید برای عروسکم خانه بسازم. او کوچولوست می ترسد. از تنهایی از خرابه... از تاریکی... باید مواظبش باشم دست آدم بدها نیوفتد. گرسنه نشود تشنه... محکم بغلش می‌کنم دستم را روی گوشش می‌گذارم که صدای گلوله‌ها و تاپ‌تاپ قلب من را نشنود. دل کوچکش خالی نشود... دوربین دوم یواش یواش لبش را به گوش عروسک میگذارد و برایش لالایی می‌خواند: الفقاعات دي شكلها حلوة من حبي ليها بقولها غنوة اغسل وجهي واغسل ايديا وادعكهم بصابون وميا... اما در این خرابه آب و صابون کجاست؟! او کودک است وقتی به خودش می‌آید. همه چیز از بین رفته‌است...مادر پدر خواهر و برادر.... او مانده و یک خروار خرابی. او مانده و یک دنیای خشن و دنی... حالا او در این خرابه هم بازی سیده رقیه شده.داستان هایی که در روضه‌ی خانگی زنان شهر شنیده بود. اما او کجا و رقیه کجا لا یوم کیومک یا ابا عبدالله(ع) اُپرو(دوربین نما ازبالا) هلی شات بالا و بالاتر می‌رود و مشکلات کوچک وکوچک می شود.کم نبودند مثل کودک داستان ما، اما خدایشان بزرگ است،بزرگتر از توپ ها و موشک ها. مرغ آمین‌شان پرواز می‌کند تا صحن قبه الصخره، تا کنار دیوار بُراق،تا همسایگی مزار ابراهیم در الخلیل. بهار آمدنیست و سیاهی، سرنوشت محتوم زغال‌ها... سَیعلَمُ الّذینَ ظَلَموا أَیُ مُنقَلَبٍ ینقَلِبونَ ✍️ دل گویه @HOWZAVIAN