💠 کفش‌آبی ✍️ سعید احمدی همیشه عاشقت بودم؛ ولی تو نفهمیدی. شاید هم خودت را به آن راه می‌زدی. گاهی که می‌آیی لب پنجره و به ریگزارها چشم می‌دوزی من رد شدن نسیم بهشت را از میان موهایت می‌بینم. چشم‌هایت را می‌پایم که تا کجا می‌خرامند. کویر به جای خاک، بوی نم باران می‌گیرد. کیست که باور کند من در میان این مرده‌ریگ‌ها این طور زنده شده‌ام؟ من عجیبم یا تو که برای یک جفت دمپایی پاره این همه راه آمده‌ای و به خودت و همه قول داده‌ای که بدون آن‌ها پایت را به هیچ دیاری باز نکنی؟ تو قدم‌های محکمی برداشته‌ای؛ ولی حیف که زیر پایت سست و لغزان است. خودم می‌دانم که آن یک جفت پاپوش آبی‌رنگ بچه‌گانه مانند خاطرات کودکی هر دومان حکم یک زیرخاکی بی‌ارزش را دارد. خسته نکن خودت را. نه این‌جا که هیچ جای دیگر تو و من دست‌مان به آن کفش‌های لاجوردی و شفاف نخواهد رسید. من مطمئنم چیزی شبیه هیولا همه مسیرهای رفته‌ی کفش‌های ما را بو کشیده و آن‌ها را بلعیده است. هیولایی به نام فراموشی. همان چیزی که مرا هم از ذهن تو بلعید. کاش خود من را هم زیر آرواره‌هایش خرد و خراب می‌کرد! کاش دست‌کم یک جای مهم از تن و روح مرا زیر فک خودش می‌فشرد و نابود می‌کرد! کاش این دل صاحب‌مرده من همراه آن یک جفت خاطره‌ی شاد و شیرین، خوراک غول بیابان می‌شد! الان دیگر تو برای من به لعنت خدا هم نمی‌ارزی. پیرم کردی. فرتوت خاطرات رعشه‌آور. بیشتر می‌خوابم تا بیشتر برگردم به بوی نم همان گل‌هایی که می‌چسبید ته کفش‌مان. به همان حسی که گویا توی دنیا هیچ کس نیست جز من و تو. غم نیست، رنج نیست، ترس نیست، دلهره نیست، دزد هم نیست؛ فقط من و توایم. من و تو هنگام کندن خاک. هنگام چیدن سنگ‌ها روی هم تا یک اتاقک بسازیم فقط به اندازه بودن هر دویمان. مهمان هم نمی‌پذیریم. مهمانی هم نمی‌رویم. دراز بکشیم کنار هم و فقط زل بزنیم توی چشم‌های بی‌غل‌وغش یکدیگر و یک دل سیر قاه قاه بخندیم. راستی یک چیز دیگر هم بود. ولش کن بعد می‌گویم. تو از همان روزی که به تاراج رفتی ابدیت را هم با خود بردی. قرار بود همیشه هم‌دیگر را دوست بداریم. یادت رفته که گفتی من «قهر _قهر تا روز قیامت» را به همه می‌گویم جز تو؟ شیارهای دور مردمک چشم‌هایت پر بود از کاکلی‌های سر جاده که هر جا می‌روم و هر جا می‌روی دل‌مان بپرد به هوای هم. هر چه گفتی هر چه شنیدم هر چه نشانم دادی و هر چه دیدم کشک بود؟ آهای! کفش‌آبی! پشمی به کلاهت نمانده. دیگر مثل روزهای اول نیستم که با دیدنت آب در دهانم بخشکد و قلبم آن ‌قدر تند و کوبنده بزند که پایم بلرزد و سر جایم مثل چوب، خشک و میخ‌کوب شوم. می‌دانی! من بدون تو صدها جفت کفش پاره کرده‌ام. هیچ‌کدامش هم آبی نبود. یا سیاه بودند یا خودم رویشان را مانند حاجی‌فیروز واکس سیاه می‌زدم. بگذار حرف اولم را آخر بزنم. بعد از تو نقاشی نبود، شعر هم نبود، هیچ پروانه‌ی قشنگی روی شانه‌هایم ننشست. بعد از تو ستاره‌ام را نیز گم‌و‌گور کردم؛ چون دیگر چشمی نداشتم که بر آسمان بدوزم تا رد ستاره‌ام را بزنم. دزدها یکی_یکی آمدند و چندتا_چندتا بردند. چشمم را گوشم را و قلبم را. پیش از بقیه هم تو را. ای معصومیت کودکانه‌ی من! @HOWZAVIAN