👌نکتههایی برای زيبانويسی
نويسندهای که گيج میزند، خوانندهاش را دچار سرگيجه میکند. هيچ انسانی دوست ندارد او را گيج کنند.
✍زندهیاد استاد رضا بابایی
۱. اگر میخواهيد زيبا و دلنشين بنويسيد، سعی نکنيد که زيبا بنويسيد. زيبایی در فکر شما است؛ نه در قلم شما. با قلمتان راحت باشيد تا قلم هم بهراحتی بتواند فکر شما را بر روی کاغذ بياورد.
۲. به ساختار متن، بيشتر از جملهها و به جملهها بيشتر از کلمهها اهميت بدهيد.
۳. به مخاطب احترام بگذاريد تا او نيز به نوشتار شما به ديده تحسين و احترام بنگرد. کمترين احترام به خواننده، آن است که پاکيزه و درست بنويسيد و سادهترين اصول تايپ مانند فاصلهها و نيمفاصلهها را رعايت کنيد.
۴. نوشتار شما، رفتار شما با خواننده است. هر قدر در رفتارتان صميمیتر باشيد، او نيز با شما همدلی بيشتری میکند؛ پس در وقت نوشتن، يکی از احساسات انسانی خود را اجازه ابراز بدهيد؛ احساساتی مانند شادی، خشم، غمگينی و هيجان. شما نويسندهايد نه ديپلمات. اگر میخواهيد خشک و جدی هم باشيد، باشيد؛ ولی نفسگير ننويسيد.
۵. غنیترين سرمايه پنهان برای نويسنده، ديوانهايی است که خوانده و از ياد برده است.
۶. وظيفه نخست نويسنده، صراحت و صداقت است و حلاوت و ملاحت در رتبههای بعدی است! بنابراين شيپور را از دهان گشادش ننوازيد. از صراحت شروع کنيد تا به حلاوت برسيد.
۷. يکي از مهمترين عوامل زيبايی در نويسندگی، سرعت نويسنده در چينش مطالب اصلی نوشتار است. راننده خوب، رانندهای است که نه تند میرود و نه آهسته. نويسنده هم نبايد قلمش را به دست تداعیهای پیدرپی و گريزهای فرعی بسپارد كه سرعتش در پيشبرد مطالب كم شود و خواننده را معطل کند؛ همچنين نبايد چنان مختصر و تلگرافی بنويسد كه از هوش و تمرکز خواننده، سبقت بگيرد. تنظيم سرعت قلم در چيدن مطالب كنار هم، خواننده را به وجد میآورد.
۸. متن نارس و نارسا زيبا نيست؛ حتي اگر همه آرايههای زبانی در آن کارگذاری شده باشد.
۹. فقط کسي میتواند زيبا بنويسد که میداند چه میخواهد بگويد و چقدر و چرا و برای چه کسی.
نويسندهای که گيج میزند، خوانندهاش را دچار سرگيجه میکند. هيچ انسانی دوست ندارد او را گيج کنند.
۱۰. بپذيريم که هر کسی نمیتواند زيبا بنويسد؛ ولی باور کنيم که هر کسی میتواند نازيبا ننويسد.
🌿
@ghalamdar
کفشآبی
دزدها یکی_یکی آمدند و چندتا_چندتا بردند. چشمم را گوشم را و قلبم را. پیش از بقیه هم تو را...
✍سعید احمدی
همیشه عاشقت بودم؛ ولی تو نفهمیدی. شاید هم خودت را به آن راه میزدی. گاهی که میآیی لب پنجره و به ریگزارها چشم میدوزی من رد شدن نسیم بهشت را از میان موهایت میبینم. چشمهایت را میپایم که تا کجا میخرامند. کویر به جای خاک، بوی نم باران میگیرد. کیست که باور کند من در میان این مردهریگها این طور زنده شدهام؟ من عجیبم یا تو که برای یک جفت دمپایی پاره این همه راه آمدهای و به خودت و همه قول دادهای که بدون آنها پایت را به هیچ دیاری باز نکنی؟ تو قدمهای محکمی برداشتهای؛ ولی حیف که زیر پایت سست و لغزان است. خودم میدانم که آن یک جفت پاپوش آبیرنگ بچهگانه مانند خاطرات کودکی هر دومان حکم یک زیرخاکی بیارزش را دارد. خسته نکن خودت را. نه اینجا که هیچ جای دیگر تو و من دستمان به آن کفشهای لاجوردی و شفاف نخواهد رسید. من مطمئنم چیزی شبیه هیولا همه مسیرهای رفتهی کفشهای ما را بو کشیده و آنها را بلعیده است. هیولایی به نام فراموشی. همان چیزی که مرا هم از ذهن تو بلعید. کاش خود من را هم زیر آروارههایش خرد و خراب میکرد! کاش دستکم یک جای مهم از تن و روح مرا زیر فک خودش میفشرد و نابود میکرد! کاش این دل صاحبمرده من همراه آن یک جفت خاطرهی شاد و شیرین، خوراک غول بیابان میشد! الان دیگر تو برای من به لعنت خدا هم نمیارزی. پیرم کردی. فرتوت خاطرات رعشهآور. بیشتر میخوابم تا بیشتر برگردم به بوی نم همان گلهایی که میچسبید ته کفشمان. به همان حسی که گویا توی دنیا هیچ کس نیست جز من و تو. غم نیست، رنج نیست، ترس نیست، دلهره نیست، دزد هم نیست؛ فقط من و توایم. من و تو هنگام کندن خاک. هنگام چیدن سنگها روی هم تا یک اتاقک بسازیم فقط به اندازه بودن هر دویمان. مهمان هم نمیپذیریم. مهمانی هم نمیرویم. دراز بکشیم کنار هم و فقط زل بزنیم توی چشمهای بیغلوغش یکدیگر و یک دل سیر قاه قاه بخندیم. راستی یک چیز دیگر هم بود. ولش کن بعد میگویم. تو از همان روزی که به تاراج رفتی ابدیت را هم با خود بردی. قرار بود همیشه همدیگر را دوست بداریم. یادت رفته که گفتی من «قهر _قهر تا روز قیامت» را به همه میگویم جز تو؟ شیارهای دور مردمک چشمهایت پر بود از کاکلیهای سر جاده که هر جا میروم و هر جا میروی دلمان بپرد به هوای هم. هر چه گفتی هر چه شنیدم هر چه نشانم دادی و هر چه دیدم کشک بود؟ آهای! کفشآبی! پشمی به کلاهت نمانده. دیگر مثل روزهای اول نیستم که با دیدنت آب در دهانم بخشکد و قلبم آن قدر تند و کوبنده بزند که پایم بلرزد و سر جایم مثل چوب، خشک و میخکوب شوم. میدانی! من بدون تو صدها جفت کفش پاره کردهام. هیچکدامش هم آبی نبود. یا سیاه بودند یا خودم رویشان را مانند حاجیفیروز واکس سیاه میزدم. بگذار حرف اولم را آخر بزنم. بعد از تو نقاشی نبود، شعر هم نبود، هیچ پروانهی قشنگی روی شانههایم ننشست. بعد از تو ستارهام را نیز گموگور کردم؛ چون دیگر چشمی نداشتم که بر آسمان بدوزم تا رد ستارهام را بزنم. دزدها یکی_یکی آمدند و چندتا_چندتا بردند. چشمم را، گوشم را و قلبم را. پیش از بقیه هم تو را. ای معصومیت کودکانهی من!
🌱
@ghalamdar
May 11
دروازهبان زندگی🤾♂⚽️
سعید احمدی: درست است که فوتبال تا دلت بخواهد فوت و فن، جذابیت و هیجان دارد؛ ولی همهی حسن و عیب آن جمع میشود داخل همان تور و دروازه. دویدن «مسی» و توپزدن «نیمار» یا هر ستارهی درخشان دیگری در مستطیل سبز، به گل و ثمر نمینشیند جز اینکه گل بزنند؛ گل... . پابهتوپترین فوتبالیست و منسجمترین تیم هرچه هنر بهخرج بدهد، بدون فتح سنگر دروازهی حریف برنده نیست. چهبسا یک دروازهبان یا مدافع افسانهای بتواند موقعیتهای گل حریف را پوچ کند و تیم خود را نجات بدهد. دنیا پر است از بازیگران رنگارنگ و زرنگی که هر دم به بهانهای میتوانند چیزی شوت کنند توی در و دروازهی زندگی ما. روزگار سرش درد میکند که هر لحظه ما را بنشاند روی نیمکت بازندهها. میان این بازی نفسگیر و کوبنده که شیرهی جان آدم را میکشد ما کم در خطر گل به خودی هم نیستیم. چشم که باز میکنیم دوندههای طمعکاری را میبینیم که چارچوب زندگی بلکه همهی هست و نیست ما را نشانه گرفتهاند. جان میدهد حمله و دفاع شلخته و دروازهبان شوت و سربههوا هم داشته باشیم؛ آنوقت زندگی را میبازیم بد هم میبازیم. نقل حال الآن هم نیست. تا بوده و هست همین بوده. مسافر جادهی پر خوف و خطر زندگی همه جور توشهای باید جمع کند. گوش و هوش خوبی هم داشته باشد؛ اما با داشتن صدهزار هنر اگر یک دروازهبان افسانهای را به کار نگیرد باز هم کم میآورد. باز هم پشت کلهی هم گل میخورد. ضدحال پشت سر هم. باید خود را به قدرتی سپرد که پایان ندارد؛ به چشمی که خواب ندارد؛ به دستی که رودست ندارد؛ به آن بالادستی که همه چیز و همه کس با انگشت کوچک او سر و قد برافراشتهاند. گم نکنیم خدا را که گم میشویم در ازدحام بیامان حادثهها؛ در تکثر گیجکنندهی بتها. «بت مال، بت مقام، بت شهرت، بت شهوات و لذات، بت زن و زندگی، بت اولاد و اقوام، بت آزادی در همه چیز جز خدا، بت حجاب ظلمانی خودبینیها و خودخواهیها، بت ما و منهای بیحد و عدد». ترکیب تیم این بتها هرچه آراستهتر و فنیتر باشد احتمال برد ما را کمتر و ضعیفتر هم میکند؛ حتی تکیه و اعتماد بر تیم تقوا و دانش که شأن فرهیختگی و نخبگی آدمی است. از این دست شئون هم اگر صدهزارتایش را در زندگینامهی خود انباشتهایم باز هم دروازهبان ما باید «توکل» باشد تا نه از خود گل بخوریم نه از دیگران: «الَّذِينَ قَالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزَادَهُمْ إِيمَانًا وَقَالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ»؛ کسانیکه برخی به ایشان گفتند: بترسید که مردمانی برای جنگ با شما گردآمدهاند؛ اما آنان بر ایمان خود افزودند و گفتند: خدا برای ما بس است و چه خوب حمایتگری است. (آلعمران، ۱۷۳)
🌱
@ghalamdar
مهارتهای نویسندگی
«بدزبانیها در ساحت نوشتن»
سعید احمدی: نیش مار و کژدم، ویرانی زلزله، تب گرما و سوز سرما را میشود به تن و جان خرید؛ اما «بدزبانی»های یک نویسنده را هرگز. حوادث طبیعی به اقتضای طبیعت خود، شیرینی هم دارند؛ اما شلمشوربای نوشتههای مو و رو ژولیدهی برخی، از جنس حوادث ناخواسته، ناگوار و تلخ است. دور از انتظار است که دانشآموختهی حوزه یا دانشگاه از بدیهیات نگارشی زبان آموزشی رایج (فارسی) پرت و بیگانه باشد. کدام انباردار به نظم و انضباط انبار خود کاری ندارد؟ کدام فرمانده، جاسوس دشمن را میان سربازان خود جا میدهد؟ چه کشاورزی سیبزمینی و پیاز و گوجه و شلغم و خیار را یکجا و در هم میکارد؟ چه آشپزی مواد قورمهسبزی را توی قیمه میریزد؟ نویسنده فقط آن نیست که کلمات را پشت سر هم بچیند و چشم خود را بر درست یا غلط بودن آنها ببندد. هیچ نویسندهای کمتر از معمار چیرهدست مسجد شیخ لطفالله نیست. هیچ نویسندهای از بافندگان زبردست و ریزهکار فرش پرسپولیس چیزی کم ندارد؛ اما با شرط و شروط خودش. هر که دو دم قیچی را به هم میزند پیرایشگر نیست. هر کس هم قلم به دست میگیرد نویسنده نیست. «درستنویسی» شرط اول و لازم نویسندگی است. کسی که درست مینویسد چیزی از احترام سرش میشود. وقتی برای خودت هم مینویسی به خودت، به چشمهایت، به سوادت و به فهم و درک و شعور خودت هم احترام بگذار. قلم حرمت دارد، نویسنده محترم است و خواننده حتی به اندازهی یک نیمفاصله بیمقدار نیست. الفاظ رکیک و فحشهای چالهمیدانی را میشود هنرمندانه و زیرکانه لابهلای نوشته نشاند؛ اما اغلاط املایی، غلطهای مشهور، بدترکیبی نگارش در ساحت واژهها، جملهها و بندها را هیچ جای دلمان نمیتوانیم جا بدهیم. قلمبهدستی که «خرد» را خورد، «مسائل» را مسایل، «رئیس» را رییس، «آثار» را اثرات، «مراسم» را مراسمات، «برای» را بهخاطر، «همه» را تمام، «مسئله» را مساله، «گاهی» را گاهاً، دوم و سوم را دوماً و سوماً، «خواهش» را خواهشاً، «بهناچار» را ناچاراً «واژهها» را واژه ها، «میشود» را می شود، «درباره» را در مورد، «استادان» را اساتید، «ثمربخش» را مثمرثمر، «عامالفیل» را سال عامالفیل، «گرایشها» را گرایشات، «پیشنهادها» را پیشنهادات، «حواس» را حواسها، «امور» را امورات، «اسلحه» را اسلحهها مینگارد و دهها نمونه از این دست را مثل سوزنی زهرآگین میکند توی چشم خواننده، به نوعی از بدزبانی و بیاحترامی به «خود، قلم و خواننده» دچار است.
🌱
@ghalamdar
یادداشت #سعید_احمدی
بدزبانیها در ساحت نوشتن
@ghalamdar
@howzavian
@serajna
https://serajonline.com/newspaper/item/11357
گفتوگویی باستانی دربارهی #آزادی
✍
بازنویسی: #سعید_احمدی
من (پادشاه آمورو) به مردم سوریه اینطور میقبولانم که به وجود آمدهاند تا آزاد زندگی کنند. آزادی، بیشتر از غذا و لباس و خانه و جان ارزش دارد. مردم بر اثر تلقینات من این حقیقت را میپذیرند و آن اندازه به آزادی معتقـد و علاقهمند میشوند که حاضرند در راه آن از جان شیرین خود بگذرند. باورمندان به آزادی برای باورپذیری دیگران نیز میکوشند. زمانی نمیگذرد که در سراسر سوریه جز یک عقیده به وجود نمیآید: آزادی. آنان نمیفهمند کـه اعتقـاد به چیزی موهوم دارند؛ زیرا آزادی برای ملت سوریه و هیچ ملت دیگری وجود ندارد؛ بلکه دستاویزی است برای من تا مردم را با آن بفریبم و بتوانم در سوریه بمانم. شما (مصریان) نیز با این ادعا به این سرزمین آمدید که میخواهید آن را آزاد کنید و با این شعار زیبای عوامفریب همهی ساکنان سوریه را به بردگی کشاندید و از آنان خراج میگیرید.
(سینوهه پزشک فرعون) گفتم: آیا تو به آزادی عقیده نداری؟
گفت: نه! تو پزشکی و نمیتوانی بفهمی که هیچ زمامداری به آزادی عقیده ندارد؛ بلکه با این عنوان مـردم را میفریبد تا بتواند حکومت کند. من به سوریها میفهمانم که باید آزاد شوند و آزادی را به دست نمیآورنـد مگر اینکه علیه مصر یکدست و یکصدا باشند. وقتی متحد شدند و خیال کردند آزادی را به دسـت آوردهانـد از این نکته غافلاند که برای من آزادی را ساختهاند تا بر آنان فرمان برانم و آنان باید مثل همیشه زحمت بکـشند و خـراج بدهنـد؛ با این فرق که در گذشته، مصر خراج آنان را میگرفت و بعد، من. آنگاه پیوسته به آنان میگویم که شما از همهی ملل جهان سعادتمندترید؛ زیرا آزادید و آنان نیز به همین عنوان واهی دل خوش میدارند. (برگرفته از کتاب سینوهه، نوشتهی میکا والتاری، ترجمه و پردازش ذبیحالله منصوری)
🌱
@ghalamdar
سیب بهشتی
سعیداحمدی: از هنگامی که نور در بند فرزندان خاک افتاد، میان هر خانهای چراغی روشن شد. از سر روشنایی شعلهی دیروز تا برق امروز، روزگارها گذشته؛ ولی در اینکه چراغ همیشگی زمین «خورشید» بوده است هیچ جای چون و چرا و اما و اگری نیست. روشناییهای دیگر را در نبود و به یاد ستارهی روز برافروختهاند. آفتاب رقیب ندارد؛ حتی اگر همهی چراغهای زنده و مردهی تبعیدگاه آدم، آمپر بچسبانند و جامجهانی نورافشانی راه بیندازند. خانهی سر هر آدمی نیز مغزی دارد و هر مغزی، عقلی. هر عقلی هم شمعی است در شکم تاریک نادانی. خرد میتابد تا مچ پای انسانبودن پیچ و تاب نخورد و کمر و گردن انسانیت رگبهرگ نشود. عقل شعله میکشد تا آبروی اشرف مخلوقات به کوری نرود. شاید، دین انسانیت قدر جامع همهی خردورزان باشد؛ اما سوسویی است در برابر خورشیدی که فهم از آن مایه میگیرد. عقل انسان همان چراغ شبافروز است؛ اما هرگز مهر درخشنده نیست. عقل به نقش شیر روی پرچم میماند که تا باد نوزد، حمله نمیکند. خرد یادبودی برای نور خداوند است. عقل را میفهمیم؛ اما عقلافروز را نه. «اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ». پیامبران خورشید جهان را دیدند و خبرش را به من تو و ما و شما و ایشان گفتند؛ اما حال بسیاری از ما همچنان مانند «تمثیل غار افلاطون» است. کسی که در قعر غار ایستاده و پشت به نور داده و به سایهها چشم دوخته، جز سایه چه میفهمد؟ تنها کسی تفسیر نور را میداند و مینویسد که قلب و دلش چراغدان آن باشد. فاطمه را اگر «مشکات» میخوانند بیراه نگفتهاند. کوثر محمد سایهنشین نیست؛ همخانهی آفتاب عالمتاب است. خفاش شب خناق میگیرد اگر فاطمه نور بیفشاند و به بهانهی فدک، پای سایههای تاریکی را فلک کند. زهرا برای باغنشینان تاجی از گل و برای غارنشینان زهر هلاکت است. نمیدانم دربارهی تفسیر آیهی «وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَلَا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَسَارًا» چه گفتهاند؛ ولی میدانم هیچ کس به اندازهی سیب بهشتی سرگشتگان وادی حقیقت را شفا نداده و شفاعت نکرده و کسی به اندازهی مریم کبری تشت رسوایی ظالم را به صدا در نیاورده است. 🌱 @ghalamdar
نکتههایی دربارهی طنزنویسی
متن شوخی، فقط چهار گونه است.
۱. طنز: شوخیهایی که حتماً نقدی به دنبال دارند؛ درونمایه دارند و مخاطب را به فکر وا میدارند. «دارککمدی» یا «طنز تلخ» با درونمایهای تلخ چنان از دردها میگوید که حتی شاید شوخیها، از مخاطب خنده نگیرد؛ اما به جان عزیزتان قسم! اگر شوخیهایتان در متن جا خوش نکرد، نگویید دارککمدی نوشتهایم.
۲. فکاهی: شوخیهایی که تنها برای خندیدن است و هیچ درونمایه و نقدی ندارد. مخاطب هم بعد از خواندن یا شنیدن آنها فقط شنگول میشود.
۳. هجو: نقد افراد با شوخی است (نقد سازنده). بیشتر شوخیهای سیاسی از این دست است. چیزی به اسم طنز سیاسی نداریم و در بهترین حالت هجو است.
۴. هزل: تخریب، ریشخند و نازلترین مطلبی که با شوخی همراه است.
🌱
@ghalamdar
برگرفته از کانال نمکدون شعبه ایتا
@namakdooon
مهارتهای نویسندگی «تداعیهای واژگانی»
✍️ #سعید_احمدی
بدحالی و خوشحالی همیشه صفت آدمی نیست. واژهها نیز جان، وضعیت و حالت دارند. میخندند و میخندانند، جیغ میزنند، میرقصند، رو ترش میکنند، اشک درمیآورند، شاخوشانه میکشند، طوفانی و آرام میشوند و روح و عواطف این و آن را به بازی میگیرند. «واژه» زنده است؛ نفس میکشد؛ دم سرد و گرم دارد؛ برای خودش قد و قواره و قیافه و قاعده و قانون دارد؛ قوم و قبیله و تبار و نژاد دارد؛ سر پر شور یا دل پر خون، دست کج یا پای صاف دارد. کرختی، زمختی، نرمی و درشتی از خلقوخوی الفاظی است که میگوییم یا مینویسیم. نویسنده نیز همیشه جفت بدحالان و خوشحالانی به نام واژه است. او باید حال و هوای این موجودات هزاررنگ را بفهمد و هرکدام را در مملکت صفحات، به جای خود بنشاند؛ زیرا سامان یک نوشته با بیسامانی کلمهها میسر نمیشود. نویسنده مدیر، کارفرما و مهندس است. دانش و زیرکی اوست که بناهای استوار و آبادی همچون بوستان و گلستان بر جای میگذارد. هر حرف و اسم و فعلی کار و رسالتی بر دوش دارد. تنها کاربرد نابجا یا اشتباه آنها نیست که به نوشتهها زیان میزند؛ بلکه ندانستن جو حاکم و نفهمیدن هوابار پیرامون آنها نیز از وجاهت جملهها میکاهد. نویسندگان پادشاهان اقالیم واژگاناند. آنان همچون کارشناسان هواشناسی جو سرد و گرم یا هوای صاف و بارانی قلمرو خود را زیر نظر دارند. باد، طوفان، سیل، زلزله، قحطی، فراوانی، آرامش، خشکی و رطوبت واژهها میان دو انگشت نویسنده میچرخد. همنشین کلمات بهخوبی میداند که دوستان او افزون بر معنای مطابقی، تداعیهای فرا لفظی هم دارند؛ بنابراین هم به موضوعله واژهها توجه دارد هم به روحی که در آنها حلول کرده است. مثال: «او به چنین جایگاهی رسید؛ او این جایگاه را پذیرفت؛ او به چنین جایگاهی دستیافت؛ او در چنین جایگاهی نشست؛ او در چنین جایگاهی قرار گرفت؛ او را به چنین جایگاهی رساندند». رسید ثمره تلاش و لیاقت، پذیرفت نتیجه تحمیل، دستیافت اثر به آب و آتش زدن، نشست فرجام عمل غاصبانه، قرار گرفت و رساندند هم محصول زد و بند است. عبارتهای «با هم جنگیدند؛ زد و خورد کردند؛ یورش بردند؛ به هم پریدند؛ رو در روی هم ایستادند؛ شاخوشانه کشیدند؛ گلاویز شدند؛ پاچه هم را گرفتند؛ بینشان شکرآب شد و بینی هم را به خاک مالیدند» هر کدام در جا و فضایی ویژه، معنایی بهتر و رساتر میسازد. «افشاندن، پاشیدن و ریختن» معنایی همانند دارند؛ ولی گل را میافشانند، نمک و زهر را میپاشند و خون و آبرو را میریزند: بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم (حافظ)؛ نمک پاشیدی و کردی کبابم (بهار)؛ به طعنه زهر پاشیدی (انوری)؛ خونم بریخت و از غم عشقم خلاص داد (حافظ)؛ آبرویش ریخت چون آتش بسوخت (عطار). همینطور است حال کلماتی همچون «تند، سریع، چالاک، فرز، زرنگ، تیز، قبراق و جلد» یا «شاد، شنگول، سرمست، خوشحال، سرخوش، سرحال، سر کیف و بانشاط» یا «آرام، آسوده، راحت، بیخیال، سبکبار، بیغم، خنثا، بیرگ، بیاثر، بیوجود، بیاعتنا، خاموش و بیجان» یا «رنج، اذیت، آزار، جفا، ستم، عذاب و شکنجه». بههرروی نوشته همچون یک بدن به خط و خال و چشم و ابرو نیاز دارد؛ ولی نیکویی همه اینها وقتی است که در جای خود قرار بگیرند. از هنرمندی و چیرهدستی خالق اثر است که چه چیزی را چگونه دلپذیر و چشمنواز بیافریند. چیزی که عوام بفهمند و خواص بپسندند.
🌱
@ghalamdar
گامهایی به سوی طنزنویسی ۱
✍️ هادی حمیدی (مدیر انجمن آفرينشهای ادبی و هنری لبخند قلم)
شوخطبعی استعداد خاصی است که به نویسنده قدرتی جادویی میدهد تا کاری کند که مردم ـ چه دلشان بخواهد و چه دلشان نخواهد ـ بخندند.
استفاده از طنز در فرایند اقناع یکی از شیوههای مرسوم و نتیجهبخش در اقناع است. مفاهیم و پیامهای طنز به دلیل ایجاد حس فرحبخشی میتوانند توجه مخاطب را به پیام تبلیغاتی جلب کنند.
دیوید بوچیئر (طنزنویس) معتقد است، شکسپیر فهمیده بود که زندگی خندهدار است یا حداقل به همان اندازه که غمانگیز است خندهدار هم هست! برای همین هر بار پس از هر صحنه غمانگیز، دلقکها را روی صحنه میآورد.
یک راه مطمئن برای بیشتر کردن جاذبه داستانی که مینویسید اضافه کردن مقدار دقیق و حسابشده طنز به آن است... «دقیق و حسابشده»؛ چون این نکته خیلی مهم است. طنز باعث میشود خوانندهها از یک داستان بیشتر استقبال کنند؛ اما بهشرطی که در استفاده از آن زیادهروی نکنید. همان کاری که پدر طنز فارسی روانشاد عالیجناب عبید زاکانی انجام میداد؛ مختصر و مفید.
ماهیت طنز
دیوید بوچیئر (طنزنویس و روزنامهنگار زنده امریکایی) که هنوز هم در رادیو مغز مردم را میخورد و کلاسهایی هم در نیویورک برگزار کرده، معتقد است طنز مثل مسائل جنسی است. همه دقیقاً میدانند چیست؛ اما دو نفر را پیدا نمیکنید که دربارهی آن همعقیده باشند. استادان دانشگاه دهها کتاب درباره فلسفه، جامعهشناسی، روانشناسی، تاریخ و حتی زیستشناسی طنز و طنز پساساختارگرا نوشتهاند. همه هم به یک نتیجه رسیدهاند: ما دقیقاً نمیدانیم طنز چیست. برای همین به بودجهای گزاف برای تحقیقات بیشتر نیازمندیم.
بعضی از ملتها و حتی آدمهایی که شغل خاصی دارند اصلاً طبعِ طنز ندارند؛ مثل صربها و مأموران مالیات امریکا.
#طنز_نویسی
#لبخند_قلم
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN
🌱
@ghalamdar
نکتههای طنزنویسی
✍سمیه رستمی
سه نظریه دربارهی خنده وجود دارد.
۱. نظریهی تفوق: افلاطون و ارسطو و چند نفر دیگر میگویند که ما بهدلیل تفوق بر دیگران میخندیم، به دلیل شکوه ناگهانی حاصل از درک ناگهانی برتری خویش، در قیاس با پستی و فرودستی دیگران یا پستی و فرودستی پیشین خودمان. خنده آن شوری است که هیچ نامی ندارد.
۲. نظریهی آرامش: یک بابایی به نام «هربرت اسپنسر» این نظریه را در قرن نوزدهم مطرح کرد. این بندهی خدا اعتقاد داشته که خنده آزادشدن انرژی عصبی پسراندهشده است. فروید هم گفته: اوهوم...انرژی آزاد یا تخلیه شده در خنده به این دلیل لذتبخش است که از میزان انرژیای میکاهد که در مواقع معمول برای مهار یا سرکوب فعالیت روانی بهکار میرود.
۳. نظریهی ناهماهنگی: چند نفر از جمله کانت و شوپنهاور و چندتای دیگرشان گفتهاند که خنده در تحلیل نخست، درک ناهماهنگی است. خنده حاصل تجربه ناهماهنگیای محسوس میان دانستهها یا توقعات ما از یک سو و اتفاقات رخ داده در لطیفه، خوشمزگی، لودگی یا مزاح از دیگر سو است. (که بنده این نظریه را بیشتر قبول دارم و شوخیسازی یک طنزنویس حاصل باور او درباره علت خنده است.)
رایجترین نوع لطیفه این است که ما بر خلاف انتظارمان، جملهای غافلگیر کننده بشنویم. آنچه باعث خنده میشود این است که آنچه انتظارش را داشتهایم نقش بر آب شده است.
«شوخ» در لغت یعنی «چرک». شما یادتان نمیآید قدیمها در حمام فردی بود که اسمش دلاک بود. او وظیفه داشت با کیسهی حمام، چرک و آلودگی را به همراه یک لایهی پوست از روی بدن افراد بِکند، بگذارد کف دستشان.
شوخی در اصطلاح عیب و آلودگی را به روی طرف آوردن است.
شوخیها دو دستهاند: لفظی (کلامی) و غیرلفظی و عملی.
شوخیهای کلامی و لفظی بیشتر جنبه بازی با کلمات دارند و لازمه آن تسلط طنزنویس بر کلمات و معانی ظریف و دقیق آن است.
دستکاری بامزه اسامی از این دسته است؛ البته به شرط اینکه اسامی کاملاً مشهور و شناخته شده باشند. اگر اسامی اشخاص باشد در هجو و هزل کار برد دارند؛ اما اگر غیر این باشد کاربرد آن اخلاقیتر است؛ مثل پرایدو... و فیسبوق ... .
سالها پیش مطلبی نوشتم به اسم «شاخستاگرام» با نقطه کانونی شاخهای اینستاگرام. مطلبی هم نوشتم در نقد آپارتماننشینی با تم غارنشینی. اسم متن هم «سلسلهی غاپارتمانیان» بود.
دستکاری بامزه کلمات باید به حدی باشد که معنا را برساند و مخاطب متوجه شوخی بشود.
@namakdooon
🌱
@ghalamdar