کووید نوزده در خانهی عنکبوت را بیست میزند
برگزیدگان لوسیفر
نویسنده: سعید احمدی
ویروس هوشمند، فضول و بازیگوش کرونا زنجیر که پاره کند، دوست و دشمن نمیشناسد. ماه ژانویهی دوهزار و بیست و یک میلادی وقتی است که کووید نوزده مثل تودهی متراکم گاز اشکآور جای خود را در ریههای خاخام مشولام دووید سولوویتچیک باز میکند. کسی که اگر یک سال دیگر نفس بکشد، بر قلهی صدسالگی میایستد. همان که خیلی دوست دارد هوای صبحگاهی صد بهار دیگر سرزمین نوپای قوم برگزیده را استنشاق کند. او تحت مراقبت ویژه است و بسیاری برایش دعای بهبودی میخوانند.
- ای خدایی که نگذاشتی رود نیل، گهوارهی موسی را ببلعد! مشولام محبوب ما را از چنگال اژدهای مرگ نجات بده. آمین!
شاید با تأثیر همین دعاها بود که ناگهان چشم بستهی خاخام نیمهباز شد و در انتهای سالن، مردی سالخورده و سیاهپوش را دید که با چشمهایی نافذ و ردایی بر دوش به سوی او گام برمیدارد. ماسک سیاه روی بینی کشیدهی مرد بر ابهت او میافزود. آخرین گام را با ضربهی عصای آهنین و بلندش چنان بر زمین کوبید که دانای یهود یکهای خورد و سنگینی خود را روی دو آرنج انداخت و لگن خود را راحت به سمت لبهی بالایی تخت کشاند. نگاهی متعجب به جمجمهی یکچشم روی عصا انداخت و با احتیاط گفت: «گویا شما را بارها دیدهام اما هر چه فکر میکنم به خاطرم نمیآیید. با این حال بسیار سپاسگزارم که به عیادتم آمدهاید». مرد فرتوت با صدایی خشدار پاسخ داد: «مرا لوسیفر صدا بزن!».
همراز تورات، پلکهای خود را باز و بسته کرد و با بردن گردن به جلو و عقب گفت: «آه لوسیفر! چه نام آشنا و گیرایی!».
تازهوارد سخن او را برید و گفت: «نمیدانی با چه زحمت و عجلهای خودم را از دالانهای تاریک زمین به اینجا رساندهام. ورود شما را به جمع فرشتههای عصیانگر خوشآمد میگویم جناب مشولام!».
این را گفت و دستش را به قصد مصافحه پیش آورد. دو پیرمرد دستان یکدیگر را فشردند و نگاه مرموزی به هم کردند و لبخند موذیانهای زدند. همین کافی بود که با سرعتی باورنکردنی از لای بتن فشردهی دیوار حائل بین سرزمین یهوه و جنتیلها عبور کنند. آن دو از تونل تخریبشدهی گذرگاه رفح گذشتند و به مصر رسیدند. سپس بدون هیچ تشریفاتی به قلب باشکوهترین اهرام فراعنه پا گذاشتند. آنجا برخلاف همیشه هیچ فرعونی مومیایی نبود. خدایان باستان بر تختهایی از استخوانهای متراکم مردگان نشسته بودند و مانند دیوانهها بر جمجمههای بیشماری فرمان میراندند. فوجی از موشها نیز بدون وقفه بر سر و تخت آنان جستوخیز میکرد. صدایشان چنان در هم میتنید که گوش خاخام از تراکم کلمات متقاطع، نامفهوم و آمیخته با جیرجیر موشها آزرده میشد.
- جناب لوسیفر! این فرمانروایان سبکعقل چه میگویند؟
- هیس! یک عادت ترکناشدنی وقیحانه است. شما اعتنایی نکن!
مشولام و لوسیفر بدون توجه به فرعونها طوری راه میرفتند که روی هیچ موشی پا نگذارند. یک منفذ ششپر آبیرنگ شبیه ستارهی داوود در انتهای تالار فراعنه چشم را مینواخت. صداهایی شبیه زوزهی گرگ یا خرناس سگ به گوش میرسید. کنار آرامش نسبی، گدازهای از تشویش و تردید در ذهن و دل مشولام افتاد. کنجکاو بود زودتر دنیای پشت آن ستارهی آبی را تماشا کند. بین اراده و دیدن فاصلهای نبود. خاخام دستهای خود را به دو ضلع منفذ چسباند. خودش را روی انگشتهای پا بالاتر کشاند تا بهتر ببیند. حالا دیگر نیمتنهی او متعلق به جایی بود که حیوانات وحشی و اهلی مثل گردانهای نظامی تحت آموزشهای سختگیرانه بودند. لوسیفر به تعداد هر دسته تکثیر شده بود و با آنکه نزد مشولام حضور داشت، حیوانات را نیز تعلیم میداد.
لوسیفرها ناگهان با عصای خود به سوی دانای تورات اشاره کردند. همهی حیوانات به طرف او رو برگرداندند و به احترام مشولام لحظاتی سکوت کردند.
- تعجب کردی جناب سولوویتچیک؟
-چرا که نه! این همه حیوان جورواجور؟ شما؟ آنها؟ اینجا کجاست است که مرا آوردهای؟ تو چگونه هم اینجایی، هم آنجا؟
پاسخ لوسیفر سریع، صریح و قاطع بود: «اشتباه نکن جناب مشولام! آنها من نیستم. آنها شاهزادههای جهنماند. خداوند فرشتههای فرمانبر میآفریند و من فرشتههای عصیانگر. من ساختههای او را فرومیریزم و بر ویرانهی آنها خشتهای کج میگذارم. جالب نیست دوست من؟».
لوسیفر میگفت و حرارت سخن او بر سرخی چشمهای مشولام میافزود. خاخام لرزید و با لکنت و تواضع گفت: «با آن حیوانات چه میکنید؟».
لوسیفر در قامت و قاعدهی یک اهریمن بالغ قاهقاه خندید و گفت: «باز هم اشتباه کردی. همهی آنها صفتاند».
مشولام ابروهایش را بالا انداخت و پرسید: «صفت؟ چه میگویی؟».
اهریمن بزرگ صدایش را در گلو چرخاند و با رقص به دور خود سخنرانی کوتاهی کرد.
- بگذار بیپرده بگویم. هنگامی که فرشتهای بودم فرمانبردار اما مردد، در طبقات مثبت بهشت جا داشتم. آدم که آمد، حسادت و تکبر در وجودم شعلهور شد. این دو صفت عصیانگر مرا به زیر کشاند. به این دستهای چروکیدهی نخستین فرشتهی مغضوب جهان خوب نگاه کن آقای مشولام! من با اینها صفات عصیان و سرکشی را پروراندهام و از فرط حسادت، اژدهایی از جنس آتش ساختهام. لویاتان را. او زایید و زاییدگان او نیز زاییدند. آه که چه خوشایند است خرابآباد دنیا برای من. آنهم با کوشش بیتوقف فرزندان کسی که خودش را ابرفرشتهی فرمانبردار خدا میدانست. هاهاهاهاهااااا.
زانوهای خاخام سست شد. روی زمین زیر پنجرهی ششپر آبی چمباتمه زد و در حالیکه دندانهای نیش خود را بر انگشتهای مشتشدهاش فرومیبرد به لبهای لوسیفر نگاه میکرد.
- من صفت میسازم، میپرورم و میپراکنم. سپس با لذتی بیانتها به تماشا مینشینم و میبینم تن خردشده و موی خاک و خونگرفتهی کودکان صبرا و شتیلا را، قانا را، دیر یاسین را، تکهپارههای تن شیخاحمد یاسین را. میبوسم تیزی خنجرهای بر گلو خفتهی تدمر را. میپرستم شعلههای سوزان آن سوی فرودگاه بغداد را. برمیگزینم به نام یهوه، به نام خدا و آنگاه به خاک میمالم پوزهی فرزندان خاک را. یکیشان تو جناب مشولام عزیز! چقدر خوب کردی که به نام یهوه، خود و برخی دیگر از همکیشهایت را «قوم برگزیده» خواندی.
لوسیفر ناگهان ایستاد. مشت خود را گره کرد و محکم بر سینه کوبید. فریادی کشید که ارتعاش آن تالار فراعنه و پشت پنجرهی ششپر آبی را در سکوتی مطلق فرو برد. دستی به سر فروافتادهی خاخام کشید و گفت: «تو برگزیدهای. برگزیدهی من. ابلیس ابالیس. حکمران ابدی شاهزادههای جهنم. چرا پاسخ نمیدهی جناب سولوویتچیک؟».
خاخام در خاموشی و سکوتی ابدی فرو رفته بود. اهریمن اهریمنان بدون اینکه منتظر پاسخی باشد، با ردایی بر دوش و ماسکی سیاه بر چهره و با عجله به سوی جهان زندگان شتافت. او این بار به تنهایی از دیوار بتنی حائل گذشت و دوباره قدم در سرزمین نوپای قوم برگزیده گذاشت...
پانوشت:
«یهوه» اسم خاص خدا در ادبیات یهود
«جنتیل» نامی تحقیرکننده برای غیر یهود
قصهی جنگ و غصهی زندگی در روستای مازهاول فریدونشهر اصفهان
خاطره بازی با قاطر دههی شصت
شبیخون آنها به زراعت ما مانند تک بعثیها بود به خاکریز اول جبهه
سعید احمدی: من کودک دههی بمب و موشک و انفجارم. دههی دیوارهای پرشعار و کوچههای حجلهبسته. سالهای «بسم رب الشهدا» و «بسم الله قاصم الجبارین». روزگار بیمجازستان و کانال یک و به زور دوی تلویزیونهای برفکی بیشتر سیاه و سفید و البته عصر اوج رادیو. من هم از همان کلهکچلهای مدرسههای دوشیفته و نیمکتهای چهارنفره بودم. صاحب قلکهای تانکی و نارنجکی. فراریهای دهنسرویس زنگ آخر. کتابپرانهای آخرین امتحان. هلدهندگان سیلندرهای گاز و بشکههای نفت. شنوندهی ثابت صدای بلندگوهایی که دم به ساعت ملت غیور و شهیدپرور را برای حمایت از رزمندگان اسلام فرامیخواندند. من هیچ وقت جبهه نرفتم ولی در همهی روزهای دههی شصت، جنگ را با همهی وجودم لمس کردم. زادگاهم اطراف فریدونشهر بود و گذرگاه هواپیماهای عراقی به سمت اصفهان. هر از گاهی بمبافکنها در امتداد شاهانکوه چنان به آبادی ما نزدیک میشدند که کلاه و صورت خلبان صدامی را با چشم نامسلح میدیدیم. آنها تیز و بز از سمت فرود خورشید، هوا را میبریدند و به سوی مشرق میتاختند. پس از آن صدایی مهیب و کوبنده زیر پایمان را میلرزاند و دلهایمان را هم. بعد میفهمیدیم پالایشگاه، ذوبآهن، بیمارستان، مسجدجامع و جاهای دیگر اصفهان را زدهاند. جنگ همه چیز همه بود. ترس و هراس، بیم و امید، خنده و گریه، جشن و عزا، شکست و پیروزی و در یک کلام؛ حرف اول و آخر همه. با این حال در آبادی کمخانوار ما دلهرههایی وجود داشت مخصوص همان جا. مهمترینشان قاطر. ابن الفرس و الحمار. میکاشتیم تا بخوریم، بپوشیم، گرم شویم و زندگی کنیم. جو، گندم، یونجه، نخود، عدس، لوبیا و خلاصه هر چیزی که از دل زمین رسی و برفگیر روستای مازهاول بیرون میزد. نیمههای بهار و همزمان با رویش چراگاهها و کشتزارها، عشایر همچون پرندههای مهاجر از راه میرسیدند و ده ما را به پایانهی قاطرهای بیکلاج و ترمزی تبدیل میکردند که عاشق اختلاس بودند و دستدرازی به همهی آنچه کاشته بودیم. سیری هم نداشتند و به قاعدهی مفسدین اقتصادی این روزها شکمپرست بودند و شاید از صدام هم شکمگندهتر. پنج سالم نشده بود که لگد یکیشان پیشانیام را شکست و جای زخمش را در جبینم باقی گذاشت. اگر میخواستیم اخبار روزانهی آبادی را تنظیم و گزارش کنیم، بیبروبرگرد قاطرها سرخط خبرها بودند. شبیخون آنها به زراعت ما مانند تک بعثیها بود به خاکریز اول جبهه. آن سالها کودک کار بودن راه مهمی برای مرد شدن بود. سر شب سرمان از خستگی روی بالش میافتاد و چشممان به ستارههای درشت و ریز بیشمار. با شمردن چند دانه از جواهرات دستنیافتنی آسمان پا در صندوقچهی خواب میگذاشتیم. میخوابیدیم ولی از هول دزدهای شبرو باید یک گوش و یک چشممان بیدار میماند. آنقدر بیدار که بیشتر نیمهشبها برمیخاستیم به تعقیب و گریز یابوها تا خود صبح. خدا میداند در این دوهای استقامت چند جفت کفش پاره کردیم و چقدر زمین و زخم خوردیم؛ بدون اینکه کسی ما را جنگزده یا جانباز بداند. حیوانات را با هزار زور و ترفند در بند میکردیم و مانند اسرای جنگی در آغل و طویله را محکم میبستیم به رویشان. سر و کلهی صاحبانشان که پیدا میشد به قید خوردن چند فقره فحش و کتک و قسم پیر و پیغمبر و دادن تعهد، در محبس را باز میکردند و قاطرها را چنان میراندند و میبردند که دیگر نیایند اما اگر گرگ و گربه از دنبه و گوشت دستبردار بودند، یابوها هم از مزارع ما پا میبریدند. وقتی قاطرها از صدر اخبار به ذیل افتادند که پسرعمویم موسی دانشگاه را رها کرد و به جای علاقه به میز و منصب آمد پای کار روستا. او در دههی سازندگی مانند منجی قوم بنیاسرائیل از دست فرعون چارهای متفاوت ساخت و آبادی رو به ویرانی را نجات داد. خون دل برایش کم بود که بخورد اما توانست شیوهی دیرینهی کشت و زراعت را نه فقط در آنجا که در چند شهرستان به الگوی باغداری تغییر دهد. از آن پس همان زمینها به جای زراعت، باغهایی با انواع محصولات تحویل دادند و تهدید قاطرها به حداقل رسید. اکنون مرد دههی برجامم. داستان قاطر را هم میتوانم به خیلی چیزها از جمله خود برجام ربط بدهم اما همهی خوف و خطرهای ریز و درشت گذشته را که کنار هم میچینم، میان آنها چیزی هست که جا دارد از ترس آن پلک هم نزنم. یابوی نفس را میگویم. سرکشترین دشمن پیدا و پنهان آدمی. خورهای شکمو و پراشتها که در زمین روح ما پروار میشود. بوتههای بیریشه و بنیهای که در جان خودمان میکاریم، غذای لذیذی است برای قاطر نفسانیتمان. ما جذامیهای شیک و تمیز نفس امارهایم.
تا شجرهی طیبهی ایمان و عمل صالح را در جان خود نکاریم، در تعقیب و گریز این موجود چموش لگدهای کشندهای به پشت و پهلو و پیشانیمان مینشیند. کاشتههایمان جویده میشود و داشتههایمان بر باد میرود. شهید چیتسازیان چه زیبا گفت: «برای عبور از سیمخاردار دشمن ابتدا باید از سیمخاردار نفس خود عبور کنیم». سخن او برآمده از کلام اسوهی حسنه و پیامبر اخلاق است که فرمود: «مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصغر و بقی علیهم الجهاد الاکبر». آفرین بر آنان که از جهاد کوچکتر بازگشتند اما جهاد بزرگتر بر سرشان سایه افکنده است. دوی استقامت برای مهار قاطر نفس، کار هر پهلوانی نیست؛ شیر نر میخواهد و مرد کهن...
از ذوالقرنین تا ذوالقمرین
حق: آبان است و ماه کورش. پادشاهی خردمند که بنا به نقل شماری از علما احتمالا باید همان ذوالقرنین نبی باشد. ما یک ملیگرایی مذموم داریم، یک ملیگرایی ممدوح. ملیگرایی مذموم همان ملیگرایی مبتذلی است که از سویی در مدح کورش اشاره به سکنات آن شاه محبوب میکند که اگر جایی را هم فتح میکرد، حواسش به این مهم نیز بود که بنیآدم اعضای یک پیکرند لیکن علیه جمهوری اسلامی شعار میدهد: «نه غزه، نه لبنان». من این را شعری علیه کورش میدانم. امروز هم اگر کورش بود، قطعا صحه بر مقاومت میگذاشت، چرا که هیچ حاکم حکیمی اجازه نمیدهد پای اجنبی خاک کشورش را آلوده کند. فلسطین فقط چون قبلهی اول مسلمین است، برای خامنهای موضوعیت استراتژیک ندارد؛ اگر ما با کمک به مقاومت، اسرائیل را عقب نگه نداریم، امثال نتانیاهو و بنت اینقدر بیحیا هستند که ذیل توهم از نیل تا فرات، نیمنگاهی هم به کارون داشته باشند. یک فرق مهم دارد حضرت آقا با آخرین شاه رژیم پهلوی. سیدعلی هرگز به کورش نمیگوید که «آسوده بخواب، ما بیداریم». اولا خامنهای هیچ پیامبری را در خواب تصور نمیکند و ثانیا ولیامر مسلمین جهان، بیداری را در مقام عمل نشان میدهد، نه حرف. محمدرضا اگر بیدار بود، لای منگنهی مثلث روزولت، استالین، چرچیل له نمیشد و سیدعلی اگر خواب بود، عمرا میتوانست از ورای رنج کربلاهای چهار و پنج، گنج کربلا را استخراج کند و اربعین را از همیشهی تاریخ، باشکوهتر کند. نقل یمن و دمشق و قدس و بیروت نیست؛ هر کجا استکبار از ایران سیلی میخورد، یعنی استحکام ممتد پاسارگاد. آن سنگ مقدس، چه مقبرهی مادر سلیمان باشد، چه مزار کورش، چه قبر هر بنیبشر دیگری، زیر سایهی سید امنیت دارد. قبیلهی عاری از مهر، دو شاه داشت که هیچ کدام نه به اذن خود آمدند و نه به اذن خود رفتند. کودتاچیها حق ندارند با کورش کاسبی کنند. کورش حواسش به تقدس خاک ایران بود و از این منظر هم خمینی و خامنهای نمرهی بیست میگیرند. همین که آقا اصرار دارد به خرید کالای تولید داخل یعنی ملیگرایی ممدوح بلکه کورشدوستی واقعی. اگر ابراهیم هادی و هادی ذوالفقاری نبودند و اگر نبود که چمران با هدایت روحالله و در معیت سیدعلی پای این خاک ایستاد، بعید نبود پهلوی، جمشید و تختش را با هم به فنا بدهد. محمدرضایی که در این حد هم اختیار نداشت که پدرش را به ایران برگرداند، چه لیاقت سخن در مدح کورش پدربزرگ؟ ماه پیش راه کربلا باز شد و ماهی هم نوبت رهایی قدس است. علامه باید تفسیرش را نو کند: اگر کورش ذوالقرنین بود، خامنهای ذوالقمرین است...
#حق
#حسین_قدیانی
▫️سایت حقدیلی haghdaily.ir
@haghdaily
@ghete26
https://www.instagram.com/p/CVhqvLCIi8k/?utm_medium=copy_link
کشوری که برای دنیا آپولو هوا میکند، جلوی ما باید واترپلو بازی کند.
🇮🇷بازدارندگی و برازندگی
نویسنده: زهرا محسنیفر
ابرقدرت خفتگیر، در حین نفتقاپی دریایی از نفتکش ایرانی، به طرز خفّتباری خیت شد. دوران #نفتکش کِشرفتن تمام شده و اگر به اموالمان دستبرد بزنند، جیبشان را میزنیم. بازیگران ماجراجویی که همیشه در مقابل ایران ژانر وحشت بازی میکنند، امروز سوژهی کمدی شدهاند. کبکبهی هالیوودی و هیمنهی هالووینی نیروی دریایی آمریکا در آستانهی روز مبارزه با استکبار جهانی خرد شد. کشوری که برای دنیا آپولو هوا میکند جلوی ما باید واترپلو بازی کند. شاهدزدان دریای کارائیب، پیش امپراتوری دریایی جمهوری اسلامی دلهدزد دریای عمان هم نیستند. به گور کریستوف کلمب خندید آنکه سودای قدم زدن چکمهپوشان را بر ساحل امن ایران در سر پروراند.
چند قایق سپاه امروز خاورمیانهی جدید را با رسم شکل بر پهنهی دریای عمان نقاشی کردند تا برای ماشین جنگ دریایی آمریکا، خط و نشان کشیده باشند. پهپادهای ایرانی پوشش تصویری لحظه به لحظهی عملیات فرار سرباز رایانها را بر عهده داشتند. سوپرمنهای ایستاده بر عرشهی ناوهای فراری با جنتلمنهای نشسته پشت میز مذاکره از یک قماشاند. قهرمان دیپلماسی همان فرماندهان فارسیزبان عملیات غنیمتگیری نفتکش حاوی نفت سرقتی ایرانند که زبان کدخدا را بلد بودند و خوب شیرفهمش کردند تا زود به توافق الفرار- الفرار به جای برد-برد تن دهد. سایهی جنگ را نیروی دریایی سپاه از کشور دور کرد وقتی که بدون شلیک حتی یک گلوله، ناوها و بالگردهای آمریکایی را متواری کرد. بازدارندگی و برازندگی مبارک ملتی است که میداند امنیت خریدنی نیست؛ بلکه ساختنی است.
#ایران_قوی
✍
قلم زیبا و خواندنی خانم محسنیفر را در کانال لفظ قلم دنبال کنید👇
@lafzeghalam
علقمه در آینه
سعید احمدی: رودکی که با سرودن «بوی جوی مولیان» امیر سامانی را به بخارا بازگرداند، دنیا را افسانه و باد میخواند. بخشندهی دست و دلباز سمرقند و بخارا لب جوی آب مینشست و یاد جهان گذران میکرد. نویسندهی ایل من، بخارای من سرانجام به جایی کوچ کرد که نه ایلی است و نه بخارایی. این سرای پیر بیبنیاد، عجوزهی هزارداماد است. ما به آمدن و رفتن در این عالم مجبوریم؛ البته با دیر و زودش. کاش عمری داشتم به درازای زمان تا ابتدا و انتهای این جادهی بیسر و ته را میدیدم؛ پیش از جفتکانداختن ابلیس برای سجدهنکردن بر آدم تا آخر این قصه را. ولی فکر میکنم اگر ماجرا اینطور پیش میرفت دیگر جایی برای سوزنانداختن توی دنیا نبود و نسل آدم باد میکرد روی دست زمین و آدمی به جای وبا و کرونا از ازدحام و تراکم به انقطاع نسل میرسید. نتیجه میگیرم که به همین عمر تقسیمشدهی بین نسلی راضی باشم. شاید اینطور بهتر باشد. آدم آدم است و شیطان شیطان و دنیا دنیا. ما با قیافهها، رنگها، نژادها و زبانهای متفاوت، کثرت یک وحدتیم. ما با تاریخهای ناگویا و مهآلود یا سرگذشتهای آشکار و صاف، تار و پود یک فرشیم. ترس همیشه ترس است؛ چه در دل انسانهای عصر حجر بیفتد و چه در قلب کاشانیهای عهد قجر. شجاعت هم. تنبلی و کوشایی هم. از همه مهمتر عشق و نفرت. آدم عاشق حوا بود و حوا عاشق آدم و هر دو عاشق خدا. سهم ابلیس از فضولی در زندگی آن دو نفرت بود؛ همان چیزی که با خون و خوراک و نطفه لیز میخورد توی هیکل و جان ما و لخته میبندد و سفت و سخت و سنگ میشود.
هر کدام از ما پیونددهندهی نسلها قسمتی داریم از عاشقی و سهمی از تنفر. یک پایمان روی اسکلتهایی راه میرود که دندانقروچه میکنند برای مرده و زندهی دنیا و آن پای دیگر روی فکهایی که گویا به مرگ و حیات لبخند میزنند. تعجب ندارد اگر همهی راندهشدهگان از بهشت و اسیران خاک را «صفت» بنامیم. ما یک غرور ممتد یا خشوع دامنهداریم. ایمانی ازلی و ابدی یا کفری همیشگی. عشقی بیپایان یا نفرتی سلسلهوار. فریاد همیشه فریاد است و سکوت همواره سکوت. عدد حنجرهها اینها را پرشمار نشان میدهد. برخی جاها حب و بغض و عشق و نفرت آدمی تصادفهای هولناکی را رقم زدهاند؛ برای همین بیشتر به چشم میآیند. «سفک دماء و فساد فیالأرض» وقتی روی صفحه و صحنهی زمین میآید که نفرت، عشق را فیلتر کند؛ هنگامی که رذایل ابلیسی روی سر و گردن فضایل انسانی چنگ و جنبره بیندازد و زمانی که خریت آدمی با حریت او مانند دو قوچ تنومند شاخ به شاخ شوند. هولناکترین تصادفهای زنجیرهای صفات بنیآدم هر کدام یک مبدأ تاریخی دارد. جایی که تراکم شور و شیرین و تلخ و ملس خلقیات ما بدجور به جان هم افتادهاند. دست قابیل نبود که سنگ را بر گیجگاه هابیل کوبید؛ بلکه حسادت و غرور و خودبینی و زیادهخواهی بود که خون مهربانی و خوشدلی و خلوص و پاکاندیشی را روی خاک ریخت. جای هیچ کدام از ما در هیچ زمانه و حادثهای خالی نیست. وقتی نوح را مسخره میکردند، ما هم بودیم. زمانی که ابراهیم را در آتش انداختند، ما نیز حضور داشتیم. شاید هنگام نصب صلیب برای کشتن عیسی، ما نیز یک پتک و کلنگ محکم و پر از غیظ و غضب بر زمین زدهایم. چه بسا سنگی که دندان محمد را شکست، از دست ما هم رها شده بود.
ما وارث صفات و خصائص نیک و بد همهی نسلهای بشریم. باید از خود بپرسیم که «یا لیتنا کنا معک فنفوز فوزا عظیما» گفتن ما راست است یا دروغ؟ مهم نیست قلب ما در کدام روزگار بتپد و سینهی ما در کدام هوا نفس بکشد. مهم این است که ببینیم ما وارث کدام رگ و ریشه از اجداد دور و نزدیک خودمانیم. غوغایی از کربلا در صحرای جان ما برپاست. اگر ملک ری و زن و زندگی و زرق و برق دنیا آرزوی غالب قلب ما باشد، سرگین اسب عمرسعد را هم به چشم میکشیم. چرک دست و پای شمر و خولی و حرمله و ابنزیاد را هم با زبان برق میاندازیم. سکه و ارز و بورس و ملک و میز و ویلا و ژیلا و اسم و رسم نمیگذارد مثل حر ریاحی فکر کنیم. فرق است بین آنکه در مدار صفات آزادگی و جوانمردی قمر بنیهاشم به کم زندگی خود کیفیت میبخشد با کسی که مانند شبثبن ربعی به طول عمری رذیلانه تن میسپارد. میراث ما برای فرزندان خاک فقط صفت است: خوشدلی یا بددلی؛ عشق یا نفرت؛ عبودیت یا عصیان؛ ذکر یا نسیان. همان صفاتی که در رگههای شیرین یا شور زندگی بشر به دست آوردهایم.
رگ رگ است این آب شیرین آب شور، در خلایق میرود تا نفخ صور
نیکوان را هست میراث از خوشاب، آنچه میراث است اورثنا الکتاب
راسخان در تاب انوار خدا، نه به هم پیوسته نه از هم جدا
صبغةالله نام آن رنگ لطیف، لعنةالله بوی این رنگ کثیف
@ghalamdar
یادادشت زیبا و خواندنی در مدح بانوی کرامت به قلم #زهرا_حسنی
👇
گل موسی
«ندای تلاش» اسم موسیقی ناهنجاری است که میشل اوباما دوران کودکیاش را با گوشدادن به آن سپری کرده. صدای دنگدنگ هنرجویانی که پشت پیانوی خالهرابی مینشستند و «هات کراس بانز» و «براهامز لولابای» تمرین میکردند. روزهای تابستان در حالی که میشل مشغول بازی با عروسکهای باربی بود، این صدا از دل پنجرهها جریان پیدا میکرد و همراه افکار او میشد. تنها فرصت استراحت میشل وقتی بود که پدرش به خانه برمیگشت و مسابقهی کابها را راه میانداخت. بعد آنقدر صدای تلوزیون را زیاد میکرد تا دنگدنگ شاگردهای رابی شنیده نشود. میشل روی پای پدرش مینشست و به داستانسرایی او گوش میداد. اینکه چرا کابها در نیمهی فصل ضعیف شدهاند یا فلان بازیکن چگونه توانسته پرتاب خوبی از سمت چپ زمین داشته باشد. این دختر پوستشکلاتی که آن موقع سنش به نشستن پشت نیمکت مدرسه هم نمیرسید، روزها دست در دست مادرش به کتابخانهی عمومی میرفت و سعی میکرد خواندن کلمات را زودتر از موعد یاد بگیرد. آخر شب هم با صدای تشویق تماشاچیهای لیگ فوتبال که در پارک عمومی برپا میشد، به خواب میرفت. سالها بعد اما در یکی از اتاقهای کاخ سفید، روی تختی که از پارچهی کتان ایتالیایی ساخته شده بود، بیدار میشد و غذایی را میخورد که یک تیم از آشپزهای درجهیک دنیا آن را تهیه کرده بودند. مأمورهای حفاظت امنیتی با گوشیهای درون گوش، تفنگها و قیافهی یبسشان پشت در میایستادند و نهایت تلاششان را میکردند تا در زندگی خصوصی میشل دخالت نکنند. دخترهای خانم اوباما هر روز در راهروهای کاخ، توپبازی میکردند و از درختهای باغ جنوبی بالا میرفتند. همسرش تا دیروقت در اتاق پیماننامه میماند و روی متن سخنرانیها فکر میکرد. خود میشل هم در تراس میایستاد و گردشگرهایی را تماشا میکرد که با هم سلفی میگرفتند یا از درون حصار آهنی به کاخ خیره میشدند و میخواستند حدس بزنند در داخل چه میگذرد. میشل اوباما کسی است که به گفتهی خودش یک روز او را به عنوان قدرتمندترین زن جهان بالا بردند و روز دیگر با القابی مثل «زن سیاه عصبانی» پایین آوردند؛ تا جایی که برخی میگفتند میشل اصلا مرد است یا زن؟ ولی او همیشه سعی میکرد با خنده از کنار این حرفها بگذرد. هیچ یادم نمیرود که پرترهی خانم میشل با آن لبخند دنداننما و نگاه سرشار از اعتماد به نفس روی جلد کتابش، آنچنان چشمم را گرفت که پنجاه صفحهی اول را در همان گوشهی کتابفروشی خواندم. فارغ از جنبهی سیاسی کتاب، برایم جذاب بود بدانم بانوی اول ایالات متحده چگونه زندگی میکند. همانطور که همیشه پیگیر خبرهای مربوط به مگان، عروس خانوادهی سلطنتی بریتانیا بودم. این دو را از جمله زنهایی میدانستم که در رقابت با مردان، موانعی مثل فقر، تبعیض نژادی و جنسیتی را پشت سر گذاشتهاند و حالا تبدیل به نماد یک زن موفق در جوامع مدرن شدهاند. زنهایی در نقطهی مقابل الگوی زن شرقی که سعادت را منحصر به خانهداری و بچهداری میداند. جامعهی ایران که همچنان در حال گذر از سنت به مدرنیته است، میان الگوی زن شرقی و زن غربی سرگردان مانده. برای همین است که همیشه در کشورمان تب فروش کتابهای زردی مثل «خودت باش دختر» و «شرمنده نباش دختر» داغ است. شاید تبلیغ رسانهها در پرفروش بودن این کتابها بیتأثیر نباشد اما یقینا آنچه مردم کتابنخوان ما را به سمت آثاری از این قبیل سوق میدهد، احساس نیاز است. ما با خیل دخترهایی روبهرو هستیم که بابت آنچه هستند شرمندهاند و نیاز دارند کسی به آنها بگوید «شرمنده نباش». جامعه از آنها میخواهد اجماع الگوی زن شرقی و زن غربی باشند و چون طبیعتا نمیتوانند انتظار جامعه را برآورده کنند، احساس سرخوردگی میکنند. کشور ما هنوز نتوانسته این دوگانهی زن شرقی و زن غربی را کنار بزند و الگوی زن اسلامی را به مردم معرفی کند. الگویی که زنان را نه به رقابت با مردان دعوت میکند، نه در چهارچوب سنت آنها را به اسارت میگیرد. چرا جامعهای که شخصیتی همچون فاطمهی معصومه سلامالله علیها را دارد باید نیازمند ریچل هانیس یا میشل اوباما باشد تا برایش مانیفست دختر موفق را بنویسند؟ بانویی که هجرت هوشمندانهاش به قم تبدیل به نقطهی عطفی در تاریخ اسلام شد. من هیچ وقت شهر قم را دوست نداشتهام. برای هوایی که نه تابستانهایش تابستان است و نه زمستانهایش زمستان. برای آبی که هرگز آنقدر شیرین نشد تا قابل شرب باشد. برای برخی قوانین افراطی و برخوردهای قهری. برای دگماتیسمی که میان بعضی مردم و متولیان قم موج میزند. ولی هرگز نتوانستم دل از این دیار بردارم. شهبانوی قم همسایههایش را بدجور نمکگیر خودش کرده. هر بار همین که حتی به بهانهی سفر، از بیست کیلومتری قم آن طرفتر میروم تا حد مرگ دلتنگ میشوم و با خودم میگو
یم خدایا این دفعه که برگردم، خاک قم را توتیای چشمم میکنم. نکند مرا از تنفس در هوای حرم محروم کنی. آرامگاه بیبی، جانپناه من است. عادت کردهام به اینکه هر جا کم میآورم با اولین تاکسی خودم را به حرم برسانم، بروم گوشهای در صحن عتیق بنشینم و زیارتنامه را مرور کنم: «یا فاطمه اشفعی لی فیالجنة فان لک عندالله شأنا منالشأن». بعد هم آنقدر چشم به طلاکاری ایوان بدوزم تا یادم برود اصلا برای چه آمده بودم. به خدا که این مرقد، جلوهای از مزار پنهان حضرت فاطمه است و حتی صاحبالزمان هم هر گاه دلتنگ میشود رو به همین مأمن میآورد. حق داشت بابالحوائج که آنطور قربانصدقهی دخترش برود: «فداها ابوها». عجیب شبیه زینب است این دردانهی اهل بیت. همانقدر مبتلا به اندوه فراق و همانطور آراسته به پیرایهی صبر. گویی جسارت امیرالمؤمنین در خون همهی زنان و دختران این خاندان است. یک روز حضرت زینب با ایراد خطبههای غرا در کوفه و شام، پایههای حکومت بنیامیه را به لرزه درمیآورد و روز دیگر حضرت معصومه با هجرت خود، به مبارزه با خلافت عباسی میپردازد و قم را تبدیل به یکی از بزرگترین کانونهای تولید اندیشهی اسلامی میکند. مدفن فاطمهی معصومه همان تکگل سرخی است که در کویر قم رویید و جهان اسلام را از عطر خود سرمست کرد. تو بگذار مسابقات میس یونیورس هر سال فلان مدل یا مشاطه را به عنوان بانوی شایستهی جهان معرفی کند. ملکهی قم، دختر شایستهی هر دو عالم در همهی سالها، از ابتدای خلقت تا انتهای قیامت است. اخت رضا، دخت موسی، عمهی جوادالائمه، کسی که ملاصدرا گرههای علمی خود را به مهر دستان او میگشود و خمینی کبیر هرگز زیارت بارگاهش را ترک نمیکرد. اجازه دهید کمی مرثیه بخوانم. من وحشی بافقی را بهترین نه، ولی عاشقترین و مغمومترین شاعر میدانم. سوز غزلهایش را هیچ شاعر دیگری ندارد. میگویند آخر هم از تب زیاد جان باخت. وحشی شعری دارد که معروف است در همان شب مرگش سروده. نمیدانم چرا هر سال شب وفات حضرت معصومه، این ابیات مدام در ذهنم تکرار میشود:
ز شبهای دگر دارم تب غم بیشتر امشب
وصیت میکنم باشید از من با خبر امشب
مباشید ای رفیقان امشب دیگر ز من غافل
که از بزم شما خواهیم بردن درد سر امشب
مگر در من نشان مرگ ظاهر شد که میبینم
رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب
مکن دوری خدا را از سر بالینم ای همدم
که من خود را نمیبینم چو شبهای دگر امشب
شرر در جان وحشی زد غم آن یار سیمینتن
ز وی غافل مباشید ای رفیقان تا سحر امشب
نشان ذوالفقار فقط آن نیست که بر سینهی کسی میچسبانند. کسانی هستند که بدون نام و عنوان و تشریفات، نه نشان، که خود ذوالفقار را با خود داشته و دارند. شمشیر دو دم علی همیشه فولاد نیست. از وقتی که نعرههای حیدری زینب، ستونهای مارپیچ امپراتوری زر و زور یزیدی را لرزاند ذوالفقار شد افشاگری و روشنگری. نشانهی آن هم پارچهی سفید و سیاهی است که زینبیون روی سر بستهاند و نام خود را مبلغ مکتب علی گذاشتهاند.
ذوالفقار عمامه
سعید احمدی: نشان ذوالفقار فقط آن نیست که بر سینهی کسی میچسبانند. کسانی هستند که بدون نام و عنوان و تشریفات، نه نشان، که خود ذوالفقار را با خود داشته و دارند. شمشیر دو دم علی همیشه فولاد نیست. از وقتی که نعرههای حیدری زینب، ستونهای مارپیچ امپراتوری زر و زور یزیدی را لرزاند ذوالفقار شد افشاگری و روشنگری. نشانهی آن هم پارچهی سفید و سیاهی است که زینبیون روی سر بستهاند و نام خود را مبلغ مکتب علی گذاشتهاند. بی علت نیست که احزاب جاهلیت و تو بگو احزاب شیطان، چرا این اندازه از چپ و راست چنگ میکشند به عمامهی آخوندها. رفتن زیر بار عبا و ردا و عمامه در روزگار جنگ احزاب علیه نماد تبلیغ مکتب علی و مرام حسین، هم لیاقت میخواهد هم شجاعت. آخوندیسم را ساختهاند برای بد نشان دادن مردان میدان تبلیغ دین. ناکارآمدیهای مسئولین با ربط و بیربط نظام جمهوری اسلامی را میکوبند روی سر طلبههای کف خیابان. کجفهمی و نافهمی عدهای مجهولالحال عمامهبهسر بیبوته را سرایت میدهند به رود جاری و جریان ریشهدار و مردمی حوزههای علمیه. اینها و صدها سعی پیدا و پنهان برای خراب کردن وجاهت عالمان شجاع و جان بر کف، کار به جایی نخواهد برد؛ چون کاروانسالار علی است. فرمانده و رهبر فقط اسدالله الغالب است. نه لیبرالیسم با این همه هیاهو و نوکر داخلی و خارجی از پس سنت خدا بر میآید نه قرائت اموی از اسلام و قرآن. دشمنان سنتی و صنعتی منطق گویای مولای موحدان، از خیالات و موهومات و لاطائلات خودشان در نمیآیند؛ چون شیطان همیشه لشکری آماده به خدمت دارد. فرقی هم نمیکند با اللهاکبر علیه ذوالفقار بازو و زبان علی صف بکشند یا با علم کردن بچههایی مثل نیچه. روزگار میگذرد و مانند همیشه روسیاهی سهم زغال باقی خواهد ماند. تکفیریسم و لیبرالیسم یک دشمن دارند آن هم به گفتهی خودشان آخوندیسم است. سرتان را به همین ایسمها گرم کنید. سنت خدا تا الان کار خودش را کرده از این پس هم میکند. صاحبان واقعی نشان ذوالفقار را هم از کشتن و مردن نترسانید. مرگ برای یاران حسین، زندگی و برای احزاب شیطان، نابودی ابدی است. هنوز هم رسولالله، علی دارد هنوز هم علی ذوالفقار. شمشیر بران شیر خدا همیشه فولاد نیست. قرنهاست که شمشیر بهنام و خوشنام فاتح خیبر شده چند متر پارچه به نام عمامه.
#سعیداحمدی #آسترکی #شهید_اصلانی_حرم_امام_رضا_علیه_السلام #ذوالفقار #نشان_ذوالفقار #شهید_محمد_اصلانی #تکفیر #آخوند #آخوندیسم #طلبه #عالم #علما #شهید_محمدصادق_دارایی