💠♥️💠 ♥️💠 💠 به نظر، این دختر به اندازه ي تمام مؤنٽ هاي این شهر،خجالت میکشد! :+بریم.. راه میافتم،پشت سرم میآید. قدم هاي من بلند است و او براي اینکه از من عقب نماند مجبور است تقریبا بدود. از کنار صندلی هاي جلوي پنجره که میگذرم صداي پایش قطع میشود. برمیگردم،کنار صندلی ها ایستاده و نگاهشان میکند. :+دوست داري بشینیم؟ سرش را با مکث تکان میدهد. مسئولیتم چند برابر شد،مِن بعد باید زبان این دختر هم باشم!! چند قدمِ رفته را بازمیگردم و روبه رویش مینشینم. سرش پایین است و با بندهاي انگشتانش بازي میکند. کلافه پاي راستم را روي پاي چپ میاندازم و نفسم را،با صدا تحویل هواي زمستان میدهم. سر بلند میکند و اطراف را میکاود. حوصله ام سر رفته. پاکت نازك سیگار و فندك را از جیب داخلیکتم درمیآورم. چند ضربه به پاکت میزنم و سیگاري درمیآورم. سیگار را بین لب هایم میگیرم و با فندك روشنش میکنم. میدانم با تعجب،مثل بچه ها،نگاهم میکند ؛ مطمئنم...بدون اینکه نگاهش کنم. فندك را روي میز مقابلم میگذارم و سیگار را ماهرانه بین دوانگشتم میگیرم. دود را از دهانم بیرون میدهم و نگاهی با آسودگی و بیخیالی به نیکی میاندازم. چشمانش گرد شده و خیره به حرکاتم،مردمک چشمانش بالا و پایین میشود. اولین بار است که سیگار کشیدنم را میبیند. سیگار را به طرفش میگیرم :+میکشی؟ از جا میپرد،حرکتش قابل پیش بینی بود! با حرص دندان هایش را روي هم فشار میدهد و دستش گوشه ي چادر را مچاله میکند. به زحمت،خنده ام را کنترل میکنم. با غیظ میگوید قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠