💠♥️💠 ♥️💠 💠 خودم هم دوست ندارم باور کنم ولی به بودنش و محبت هایش عادت کرده ام. نگاهی به درِ همچنان بسته ي اتاقش میاندازم. سري تکان میدهم،آه میکشم و راه میافتم. باید به مانی خبر بدهم. گره این مشکل به دستان مانی باز میشود. موبایل را برمیدارم،روي همان مبل مینشینم و شماره ي مانی را میگیرم. سه بار تماس گرفته.. بعد از بوق دوم،صداي پرانرژي اش میآید. :_به به مهندس بالاخره گوشی رو نگاه کردین.. سرد میگویم :+کبکت خروس میخونه.. :_چرا نخونه.. کبک شمام باید قناري بخونه.. ببین تا منو داري غم نداري که.. با یکی از کارمنداي شهرداري منطقه حرف زدم.. قراشد،متوقفش نکنن.. پروانه احداثش رو باطل نکنن تا تو بیاي.. دو روز وقت دادن..گفتم بهشون رفتی ماه عسل.. گفتن آره دیگه عاشق بوده این همه اشتباه داره نقشه تون... سرد و خشک،بیهیچ ذوق و هیجانی میگویم :+ممنون مانی صدایش را پایین میآورد :_مسیح،تو خوبی؟ برادرم که غریبه نیست..کلافه دست در موهایم میکنم :+گند زدم مانی :_درست بگو ببینم چی شده؟ نفسم را محکم بیرون میدهم :+قبل از تو،یه پسره زنگ زد به نیکی.. از هم کلاسیاش بود فکر کنم... یه چرت و پرتایی به نیکی گفت،بعدم که تو زنگ زدي.. من همه ي عصبانیتم رو،سر نیکی خالی کردم... قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠