#مثله_هیچکس
#قسمت_چهارم
درحال جمع ڪردن جزوه ها بودم ڪه دیدم محمد سمت ما مے آید. توے دلم گفتم خدا بخیر بگذراند. با چهره اے ڪه لبخند تلخے به لب داشت و چشمانے ڪه از ناراحتے لبریز بود به آرمین نگاه ڪرد و گفت :
_ ما هم مثل شما زحمت ڪشیدیم رفیق، مفتے نیومدیم سر درس و دانشگاه. تازه تو پدر هم داشتی...
بغضش را قورت داد و ساڪت شد. احساس ڪردم آرمین متوجه اشتباهش شده اما اگر چیزے نمیگفت غرورش خدشه دار مے شد. براے اینڪه ڪم نیاورده باشد گفت :
_ تو شاید براے اومدنت به دانشگاه زحمت ڪشیدے اما هیچوقت نمے تونے به اندازه ے من به زبان مسلط باشے! پس دیگه سعے نڪن با ایراد گرفتن از من به چشم بقیه بیای.
ڪاوه سعے ڪرد مثل همیشه فضا را تلطیف ڪند اما من از این همه غرور بیجا سردرد گرفته بودم. نمیتوانستم مثل دفعات قبل لحن تند و اهانت آمیز آرمین را نادیده بگیرم و از حرفهایش بگذرم. احساس میڪردم این ڪار باعث شدت گرفتن غرورش مے شود. میدانستم اگر چیزے بگویم ممڪن است به قیمت از بین رفتن دوستانے مان تمام شود اما از زور عصبانیت ڪنترلم را از دست داده بودم. احساس ڪردم سڪوت ڪردنم اشتباه است. محمد ڪه فهمیده بود جواب دادن به آرمین بے فایده است چیز بیشترے نگفت. همینڪه پشت ڪرد تا برگردد روے شانه اش زدم و گفتم :
_ من از طرف دوستم ازت عذر میخوام.
آرمےن ڪه هرگز تصور شنیدن چنین جمله اے را از من نداشت انگار از شدت خشم تبدیل به ڪوره ے آجر پزے شده بود نگاه متعجبانه اے به من انداخت، با لڪنتے ڪه از شدت عصبانیت به او دست داده بود گفت :
_ تو... تو... تو بیجا میڪنے از طرف من از این یارو عذرخواهے میڪنی!!! تو فک ڪردے ڪے هستی؟؟؟
نمیدانستم چه حرفے بزنم ڪه اوضاع بدتر نشود. مدام سعے مے ڪردم به خودم یادآورے ڪنم ڪه این ضعف آرمین است، اگر من هم مثل او رفتار ڪنم و جوابش را بدهم به اندازه ے او شخصیتم را پایین مے آورم. نفس عمیقے ڪشیدم، چشمهایم را چند ثانیه بستم و گفتم :
_ آرمین جان من ناراحتے تورو درک میڪنم، اما تو نباید انقدر تند با مردم حرف بزنے و شخصیت بقیه رو ڪوچیک ڪنے! من دوستتم و بخاطر خودت اینارو میگم.
آرمےن ڪه از شدت ناراحتے قدرت تعقل و شنوایے اش را از دست داده بود هیچ ڪدام از حرف هایم را نمے شنید و بدون لحظه اے توقف جملات بے ادبانه اش را نثار من و محمد مے ڪرد. طفلک ڪاوه وسط من و آرمین گیر افتاده بود و حال بدے داشت. مدام جلوے آرمین مے آمد و سعے مے ڪرد آرامش ڪند. اما آرمین بدون توجه به حرف هاے ڪاوه اورا ڪنار مے زد و به بد و بیراه گفتنش ادامه مے داد. ڪاوه جلوے آرمین آمد و با صداے بلندے گفت :
_ آرمین جان یڪم آروم باش ما باهم دوستیم نیاز نیست انقدر عصبانے بشے ما میتونیم...
هنوز جمله اش تمام نشده بود ڪه آرمین براے آنڪه بتواند او را از جلوے دیدش دور ڪند و به گستاخے هایش ادامه دهد هلش داد. ڪاوه وسط صندلے هاے ڪلاس نقش زمین شد. خون جلوے چشمهایم را گرفته بود. با خودم فڪر مے ڪردم محمد ڪه سایه ے پدر بالاے سرش نبوده چقدر بهتر از آرمین ڪه پدرش مثلا از قشر تحصیلڪرده و بافرهنگ جامعه است، تربیت شده. با دیدن وضع ڪاوه ڪه نقش زمین شده بود ڪنترلم را از دست دادم و برخلاف میل باطنے ام، جر و بحث لفظے مان به دعواے فیزیڪے تبدیل شد...
💌 داستان دنباله دار و عاشقانه
💟
#مثل_هیچڪس
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج
#صلوات
🌐
@Iran_Iran
🇮🇷
http://telegram.me/Iran_Iran