eitaa logo
🌹ڪانال مدافعان حرم🌹
5.9هزار دنبال‌کننده
23.3هزار عکس
21.9هزار ویدیو
224 فایل
صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن پرستو شدن 📞ارتباط با خادم کانال 👇👇 @diyareasheghi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 ؟ مادر زیر لب صلوات میفرستاد و از چشمای نازنینش قطرات اشک جاری بود .. سید جواد:مادر از حسین چ خبر؟ مادر: یه هفته است صداشو نشیندم جواد جان. سید:غصه نخورید مادر ان شالله زنگ میزنه مادر:صد رحمت ب صدام این نامردا اون ملعونم میذارن تو جیبش .. سید : مادر بخدا اوضاع سوریه خوبه از رفقا پرسیدم آرومه .. مادر:خودت بچه داری!! میفهمی منو به خدا با هر زنگ تلفن قلبم وامیسته.. علی اکبرم وسط حرمله است با این حرف مادرم جلوی چشمام سیاه شد داشتم از حال میرفتم که یهو یلدا گفت رقیه همه دویدن سمتش .. مامان :وای خاک تو سرم باز فشارش افتاد مادر بمیره براش بچه ام از وقتی حسین رفته افت فشارش بیشتر شده .. زینب:مادر من هیچی نیست.. الان میبرمش دکتر سید ماشینو روش کن وای زینب داشتم از استرس می مردم فاطمه بچم پدر که ندیده وابستگیش ب حسین داداشم بی نهایته ... بالاخره رسیدیم انقدر طفلکم ضعیف بود بغلش کردم به راحتی دکتر:چی شده ؟! -آقای دکتر فشارش افتاده دکتر:چی شده؟ -برادرمون مدافع حرمه خیلی بهش وابسته است ی هفته است ازش بی خبره امروز ک حرف از سوریه شد حالش بد شد .. 📎ادامه دارد . . . نویسنده : بانو...ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب العشاق 🌷 امروز فاطمه نیومد مدرسه گفت با خانواده علی آقا میرن قم زیارت کریمه اهل بیت تنها بودم دلم گرفته بود خواستم زنگ در خونه بزنم کهـ صدای ثریا خانم( مادر محمد )مانع شد ثریاخانم : مریم جون میخوام برای محمد آستین بالا بزنم مامان :ان شالله به میمنت و مبارکی دیگه اصلا نموندم به بقیه حرفاشون گوش کنم با اشک و گریه و بدو بدو رفتم مزارشهدا رفتم مستقیم سر مزار شهید محمود رادمهر خودم انداختم روی مزارش داداشی داداش جونم من محمد رو از تو میخوام دوساعت گریه کردم پاشدم برم خونه از دور محمد دیدم محمد:سلام آجی کوچولو خوبی؟ -ممنونم بااجازتون .. 📎ادامه دارد . . . 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ... هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ... گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ... اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ... به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ... - شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ... مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ... بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ... بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ... برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خریدهای بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ... یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ... 👈ادامه دارد… و دخترش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
آن چند روز عالی بود . در این مدت فهمیدم پاسدارها هم آدم های معمولی مثل ما هستند . غذا می خورند ، حرف می زنند . آدم هایی که خوبی هایشان از بدی هایشان بیشتر است ، باهم خرید هم رفتیم . هیچ کداممان نمی دانستیم چه کار باید کنیم . برای زندگی ای که خرید کردن و مصرف کردن هدفش باشد ساخته نشده بودیم . در بازارهای سوریه خیلی دنبال سوغاتی مناسب بودم . آخرش ده تا سجاده خریدم . آقا مهدی هم یک ساعت خرید تا به مجید سوغات بدهد ؛ تا هر وقت دستش را نگاه می کند یاد او بیفتد . یک بار همین جور که ویترین مغازه ها را نگاه می کردیم ، جلوی یک لوازم آرایشی ایستادیم . خانمی داشت رژ لب می خرید . آقا مهدی هم رفت تو . همان جا ایستاد . از فروشنده پرسید " این ها چیه . " فروشنده های اطراف هتل اغلب فارسی بلد بودند گفت " رژ لبه بیست و چهار ساعته است . " پرسید " یعنی چی ؟ " آقایی که هم راه آن خانم بود گفت " یعنی امروز بزنی تا فردا معلوم می شه . " خنده مان گرفت و زدیم از مغازه بیرون . همین تا دو ساعت برایمان اسباب شوخی خنده بود . بعد خودم یک بار تنهایی رفتم و سرو سوغات برای فامیل هردویمان گرفتم . لبنان که می خواست برود نگران بودم . حاج احمد متوسلیان هم که آن جا اسیر شده بود . گفتم " اون جایی که می روی جنگه ؟ اگر هست بگو . من که تا اهوازش را با تو آمده ام . " گفت " نه ، بابا ، خبری نیست . من اینجا شهید نمی شوم . قراره تو وطن خودمان شهید شویم . " اولین بار در سوریه بود که حرف از شهادت زد . برگشتنی از سوریه دیگر خودمانی تر شده بودیم . دیگر صدایش نمی کردم آقا مهدی . راحت می گفتم مهدی . دلیلش شاید بچه ای بود که به زودی قرار بود به دنیا بیاید . دیگر شرم و حیای تازه عروس و دامادها را نداشتیم . حرف هایمان را راحت تر به هم می گفتیم . 🌸پايان قسمت چهارم داستان زندگي 🌸 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین از حوزه علمیه خارج شدیم به سمت پایگاه راه افتادیم منـ فرمانده پایگاه محلات و پایگاه دانشجویی بودم وچون رشته ام گرافیک بود طراح هئیت مون هم بودم قراربود دهه اول برنامه محرم بچینیم بعد بریم دانشگاه برای پیشواز محرم آماده کنیم وارد پایگاه شدیم بچه های شورای پایگاه ماهمه خیلی جوان بودن به احترام بلند شدن صد بار بهشون گفتم فرمانده اصلی ما امام زمانه اما اینا آدم نیستن 😡😡😡😡 بسم الله الرحمن الرحیم بچه ها محرم نزدیکه دهه اول طبق هرسال برنامه هئیت موکب العباس داریم فقط لطفا تا شب هرکس هرشب پذیرایی کنه و کار پخش وسایل انجام بده به من اس ام اس بدید فرداشب اسامی به همراه شب براتون میفرستم یاعلی نویسنده بانو....ش ادامه دارد 🚶 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم الله الرحمن الرحیم خانم سلیمانی را از دور میبینم،به سمتش میروم،سلام گرمی میدهم و صورت محیا را میبوسم. خانم سلیمانی لبخند زیبایی میزند و میگوید:حالتون خوبه در جوابش،لبخند عمیقی میزنم:شکرخدا. کیفم را زمین میگذارم و مینشینم. مصاحبه رو شروع کنیم خانم سلیمانی؟ صدایش در گوشم میپیچد:بله عزیزم،بفرمایید چادرم را کمی جلوتر میکشم آرام و گرم میگویم: خوشحالم از دیدارتون واقعا سعادتیه.دستم را میگیرد و میگوید: محبت شماست خواهرجان و بعد ادامه میدهد: باعث زحمتم شدم این همه راه از قزوین اومدید -نفرمایید بزرگوار،شما رحمتید لیوان آب را برمیدارم و یک جرعه مینوشم: -میشه از کودکی خودتون بفرمایید فقط با اجازتون من صداتون رو ضبط کنم "ایرادی نداره بفرمایید" بسم الله الرحمن الرحیم آذر زندی هستم متولد ۶۲/۱/۱ شهر نجف آباد اصفهان همسر و دختردایی شهیدمدافع وطن محمدسلیمانی دومین فرزند خانواده هستم. ضبط را نگه میدارم:خانم سلیمانی شرمنده یه خاطره از کودکی تون بفرمایید و بعد ادامه بدید چشمی میگوید و نگاهش را به محیا می دوزد: شش -هفت ساله بودم با بچه های همسایه رفتیم پارک حین تاب بازی بینیشون خورد به تاب شکست اونروز سر یه شیطنتم یک کتک مفصل خوردم. ❣❣❣❣❣❣❣❣ نگاهی به ساعتم می اندازم،یک ربع به اذان ظهر مانده. صدای زنگ موبایلم می آید.سر برمیگردانم و به موبایلم نگاه میکنم، "سلام،کی میای؟ " جواب پیام مهدیه را میدهم و موبایل را داخل کیف میگذارم. وضو میگیرم،خانم سلیمانی سجاده را رو به قبله پهن میکند. آرام میگویم:التماس دعا،لبخندی میزند:محتاجیم به دعا... سر سجاده مینشینم،قران را باز میکنم و سوره یس را زمزمه میکنم. نویسنده:بانوی مینودری 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
راهی ترکیه شدیم ب اصرار من بجای دو هفته یک هفته موندیم ترکیه ونیز هم که نرفتم چون وسط مدارس بود عاشق درس و تحصیل بودم قرار بود دیپلم ک گرفتم برای ادامه تحصیل برم خارج از کشور بعداز یک هفته خوشگذرونی رفتم مدرسه زنگ آخر خانم مافی مدیر دبیرستانم احضارم کرد دفتر خانم مافی: خانم معروفی شما به دلیل بی حجابی و پرونده درخشان این دوره یک هفته اخراج موقت میشد از مدرسه اون رگ سرتقیم باز اوج کرد با پرروبازی تمام گفتم : برام مهم نیست من کلا دانش آموز شری بودم یادمه یه بار سال اول دبیرستان بودم برای عید مارو تعطیل نمیکردن منو یه اکیپ از بچه ها شیشه های مدرسه آوردیم پایین بخاطر بی حجابیم از مدرسه اخراج شدم منم ک غد و لجباز لج کردم مدرسه نرفتم دیگه .. 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
درحال جمع ڪردن جزوه ها بودم ڪه دیدم محمد سمت ما مے آید. توے دلم گفتم خدا بخیر بگذراند. با چهره اے ڪه لبخند تلخے به لب داشت و چشمانے ڪه از ناراحتے لبریز بود به آرمین نگاه ڪرد و گفت : _ ما هم مثل شما زحمت ڪشیدیم رفیق، مفتے نیومدیم سر درس و دانشگاه. تازه تو پدر هم داشتی... بغضش را قورت داد و ساڪت شد. احساس ڪردم آرمین متوجه اشتباهش شده اما اگر چیزے نمیگفت غرورش خدشه دار مے شد. براے اینڪه ڪم نیاورده باشد گفت : _ تو شاید براے اومدنت به دانشگاه زحمت ڪشیدے اما هیچوقت نمے تونے به اندازه ے من به زبان مسلط باشے! پس دیگه سعے نڪن با ایراد گرفتن از من به چشم بقیه بیای. ڪاوه سعے ڪرد مثل همیشه فضا را تلطیف ڪند اما من از این همه غرور بیجا سردرد گرفته بودم. نمیتوانستم مثل دفعات قبل لحن تند و اهانت آمیز آرمین را نادیده بگیرم و از حرفهایش بگذرم. احساس میڪردم این ڪار باعث شدت گرفتن غرورش مے شود. میدانستم اگر چیزے بگویم ممڪن است به قیمت از بین رفتن دوستانے مان تمام شود اما از زور عصبانیت ڪنترلم را از دست داده بودم. احساس ڪردم سڪوت ڪردنم اشتباه است. محمد ڪه فهمیده بود جواب دادن به آرمین بے فایده است چیز بیشترے نگفت. همینڪه پشت ڪرد تا برگردد روے شانه اش زدم و گفتم : _ من از طرف دوستم ازت عذر میخوام. آرمےن ڪه هرگز تصور شنیدن چنین جمله اے را از من نداشت انگار از شدت خشم تبدیل به ڪوره ے آجر پزے شده بود نگاه متعجبانه اے به من انداخت، با لڪنتے ڪه از شدت عصبانیت به او دست داده بود گفت : _ تو... تو... تو بیجا میڪنے از طرف من از این یارو عذرخواهے میڪنی!!! تو فک ڪردے ڪے هستی؟؟؟ نمیدانستم چه حرفے بزنم ڪه اوضاع بدتر نشود. مدام سعے مے ڪردم به خودم یادآورے ڪنم ڪه این ضعف آرمین است، اگر من هم مثل او رفتار ڪنم و جوابش را بدهم به اندازه ے او شخصیتم را پایین مے آورم. نفس عمیقے ڪشیدم، چشمهایم را چند ثانیه بستم و گفتم : _ آرمین جان من ناراحتے تورو درک میڪنم، اما تو نباید انقدر تند با مردم حرف بزنے و شخصیت بقیه رو ڪوچیک ڪنے! من دوستتم و بخاطر خودت اینارو میگم. آرمےن ڪه از شدت ناراحتے قدرت تعقل و شنوایے اش را از دست داده بود هیچ ڪدام از حرف هایم را نمے شنید و بدون لحظه اے توقف جملات بے ادبانه اش را نثار من و محمد مے ڪرد. طفلک ڪاوه وسط من و آرمین گیر افتاده بود و حال بدے داشت. مدام جلوے آرمین مے آمد و سعے مے ڪرد آرامش ڪند. اما آرمین بدون توجه به حرف هاے ڪاوه اورا ڪنار مے زد و به بد و بیراه گفتنش ادامه مے داد. ڪاوه جلوے آرمین آمد و با صداے بلندے گفت : _ آرمین جان یڪم آروم باش ما باهم دوستیم نیاز نیست انقدر عصبانے بشے ما میتونیم... هنوز جمله اش تمام نشده بود ڪه آرمین براے آنڪه بتواند او را از جلوے دیدش دور ڪند و به گستاخے هایش ادامه دهد هلش داد. ڪاوه وسط صندلے هاے ڪلاس نقش زمین شد. خون جلوے چشمهایم را گرفته بود. با خودم فڪر مے ڪردم محمد ڪه سایه ے پدر بالاے سرش نبوده چقدر بهتر از آرمین ڪه پدرش مثلا از قشر تحصیلڪرده و بافرهنگ جامعه است، تربیت شده. با دیدن وضع ڪاوه ڪه نقش زمین شده بود ڪنترلم را از دست دادم و برخلاف میل باطنے ام، جر و بحث لفظے مان به دعواے فیزیڪے تبدیل شد... 💌 داستان دنباله دار و عاشقانه 💟 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran