مه‌شکن🇵🇸
✨بسم الله الذي يكشف الحق✨ داستان کوتاه #نابینا ✍🏻به قلم: محدثه پیشه(صدرزاده) قسمت دوم: 📍ایران-ت
✨بسم الله الذي يكشف الحق✨ داستان کوتاه ✍🏻به قلم: محدثه پیشه(صدرزاده) قسمت سوم(آخر): 📍نامعلوم سال ۱۴۰۱ هجری شمسی مصادف با سال ۵۹ هجری شمسی دور خودم می‌چرخم. در ناکجا آباد گیر افتاده‌ام. گیج و منگ ایستاده‌ام. بی فایده است دریغ از کمی نور. زمان و مکان را گم کرده‌ام. در حالی که صدایم می‌لرزد بلند فریاد می‌زنم: -کسی اینجا نیست؟ صدایم انعکاس پیدا می‌کند و به سمت خودم بر می‌گردد. لرزی به بدنم می‌افتد. بی هدف قدمی به جلو بر می‌دارم. یک قدم دو قدم سه قدم چهار قدم انگار بر روی تردمیلی حرکت کرده‌ام! یک دفعه از سمت راستم صدایی بلند می‌شود. -بسیجیه. نوری ‌پخش می‌شود، شدت نور آنقدری زیاد است که چشمم را می‌زند. چشمانم را تنگ می‌کنم. روی صندلی راننده کامیون نشسته‌ام برای لحظه‌ای چشم در چشم جوان می‌شوم. چشمانش سرخ شده‌اند. پسری با لگد جسم نیمه جانش را پرت می‌کند. روی آسفالت پرت می‌شود. عرق سرد به جانم می‌نشیند، شرمنده زیر لب از خود می‌پرسم: -چرا هیچ کاری نکردم؟ شدت نور آن قدر زیاد می‌شود که نا خودآگاه چشم می‌بندم. بعد از دقایقی چشمانم را باز می‌کنم دیگر خبری از نور نیست. آب گلویم را به سختی فرو می‌دهم. اینجا کجاست؟ لرز بدنم شدت می‌گیرد. می‌خواهم قدم بعدی را بردارم که یک دفعه صدای ناله‌ای این بار از سمت گوش چپم بلند می‌شود. لبم را به دندان می‌گیرم. سرم را به سمت صدا بر می‌گردانم. باز نور با شتاب ظاهر می‌شود. لبه‌های در آهنی خانه را گرفته‌ام و به پسر روبه‌رویم خیره شده‌ام. بر روی بدنش یک جای سالم هم وجود ندارد. هر قسمت از بدنش نقش زخمی را به تصویر می‌کشد، نقشی از سنگ، چاقو و... بی اراده قدمی برمی‌دارم و دستم را به سمتشان دراز می‌کنم که نور از بین می‌رود. لبم را محکم زیر دندان‌هایم فشار می‌دهم. چرا کمکش نکردم؟ نفس سنگینی می‌کشم. بغض به گلویم فشار می‌آورد. توان راه رفتن را از دست داده‌ام. دستم را به زانو می‎‌گیرم و نفس نفس می‌زنم. صدای فریادی بلند می‌شود: - بزنیدش، علیه! صدایش قطع نشده که صدای زوزه گله‌ای گرگ به گوش می‌رسد. نور کم رنگی از دور روشن می‌شود. مردی با لباس‌هایی عجیب پشت به من ایستاده و دارد صحنه روبه‌رویش را نگاه می‌کند. خود را آماده می‌کنم که از او کمک بخواهم که یک دفعه شدت نور آن قدری می‌شود که سرم تیر می‌کشد. با دو دست جلوی چشمانم را می‌گیرم. چشمانم را که باز می‌کنم مرد را روبه‌روی خود می‌بینم. با صدایی تحلیل رفته از او می‌پرسم: -اینجا کجاست؟ کمی اطرافش را نگاه می‌کند و می‌گوید: -نمی‌دونم. اصلا نمی‌دونم چند ساله اینجام! نفس‌هایم سنگین می‌شوند. مرد ادامه می‌دهد: -سال 59در واقعه کربلا ترسیدم و به کمک مولایم نرفتم. به محض ادای این کلمات دو دستش را بر سر می‌گذارد و فریاد می‌زند: -لعنت به من لعنت... با چشمانی گرد نگاهش می‌کنم. می‌خواهم داد بزنم و بگویم من هم مثل تو اشتباه کردم، فقط ترسیده بودم. بگویم حتما تو هم اشتباه کردی، ای کاش کمکشان می‌کردیم و از امتحان الهی سرافراز بیرون می‌آمدیم. اما تمام صدایم در حنجره حبس می‌شود و روی زمین می‌افتم. سوزش سر زانوهایم را حس می‌کنم. بغض راه گلویم را بسته و هر لحظه راه نفس کشیدن را تنگ می‌کند. یک مرتبه آوای بلند و ملکوتی پخش می‌شود: -مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ نَارًا فَلَمَّا أَضَاءَتْ مَا حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَتَرَكَهُمْ فِي ظُلُمَاتٍ لَا يُبْصِرُونَ.۱ اشکانم سرازیر می‌شوند. می‌دانم خود کرده را تدبیر نیست. پایان ۱-سوره بقره آیه۱۷ « سرگذشت آنان مانند کسانی است که در شب بسیار تاریک بیابان آتشی افروختند تا در پرتو آن خود را از خطر نجات دهند، چون آتش پیرامونشان را روشن ساخت، خدا به وسیله توفانی سهمگین نورشان را خاموش کرد و آنان را در تاریکی هایی که مطلقاً نمی‌دیدند واگذاشت.» ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi