🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 152 ناگاه صدای برخورد چیزی با شیشه، او را به خودش آورد. انگار کسی با نوک انگشت به شیشه می‌زد. سرش را برگرداند و شیشه را پایین داد، سپهر بود. سپهر با همان چشمان آبی و ریش و سبیل طلاییِ تازه جوانه‌زده؛ همان سپهر جوان هجده ساله. سپهر برعکس حسین، اصلا پیر نبود. مثل همیشه می‌خندید. با لباس خاکیِ بسیجی‌اش آمده بود؛ اما حسین نمی‌دانست چرا گلو و گریبان سپهر خونین است. سپهر با چشمانش حرف می‌زد و حسین می‌فهمید. بدون این که لبان سپهر تکان بخورند، حسین فهمید سپهر می‌گوید در را باز کن. سپهر انقدر دلربا شده بود که حسین مسحورش شد. دستانش بی‌اراده به سمت دستگیره در رفت و در را باز کرد. از همیشه سبک‌تر بود؛ پیاده شد. سپهر دستش را انداخت دور شانه‌های حسین و پیشانی حسین را بوسید؛ با چشمانش خندید و گفت: این همه سال کجا بودی رفیق؟ حسین خواست برگردد و به ماشین اشاره کند؛ اما دید ماشین دارد در آتش می‌سوزد و شعله‌هایش دل آسمان تیره را می‌شکافند. خودش را دید و کمیل را؛ داخل ماشین بودند. باک ماشین منفجر شد و دود خیابان را پر کرد؛ اما حسین فقط نور می‌دید. از همه نقص‌ها و فرسودگی‌ها راحت شده بود. مطمئن بود با آن جسم پیر و فرسوده نمی‌تواند همراه سپهر برود. کسی داشت در گوشش زمزمه می‌کرد؛ صدای خودش بود انگار: آبی‌تر از آنیم که بی‌رنگ بمیریم از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم ما آمده بودیم تا مرز رسیدن همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم​ ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان لایق که نبودیم در آن جنگ بمیریم​ یک جرات پیدا شدن و شعر چکیدن بس بود که با آن غزل‌آهنگ بمیریم​ پای طلب و شوق رسیدن همه حرف است بد خاطره‌ای نیست اگر لنگ بمیریم​ تقصیر کسی نیست که این‌گونه غریبیم شاید که خدا خواسته دل‌تنگ بمیریم فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد در غیرت ما نیست که با ننگ بمیریم​ هرگز نکنم شکوه و ناله نه گلایه الحق که در این دایره خون‌رنگ بمیریم... ​ *** هرکس چهره عباس را می‌دید، گمان می‌کرد این جوان پدرش را از دست داده است؛ و با آن پیراهن مشکی، ریش‌هایی که از همیشه بلندتر بودند و چشمان گود افتاده، گمان بی‌جایی نبود. با بی‌حوصلگی دنبال مامور پزشکی قانونی راه می‌رفت. هوای سردخانه، دستان عباس را دور بدنش پیچید؛ اما انگار مامور پزشکی قانونی، به این سرمای سردخانه عادت داشت. بی‌تفاوت میان کمدها راه می‌رفت و شماره آن‌ها را با کاغذی که دستش بود تطبیق می‌داد؛ تا رسید به یک کشو و زیر لب گفت: - خودشه! ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi