💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 5 حالا دیگر خیلی نمی‌ترسم؛ بلکه یک حس خاصی به من می‌گوید این ماجرا خیلی پیچیده است و باید تا تهش بروم. باید بفهمم این مرد من را از کجا می‌شناسد و می‌داند من یک دفتر با جلد فیروزه‌ای همراهم دارم؟ و این دفتر به چه دردش می‌خورد؟ می‌پرسم: دفترم رو می‌خوای چکار؟ صدایش را کمی بالا می‌برد: سوال نپرس! دفترت رو بده تا... حرفش نیمه‌تمام می‌ماند و چشمانش گشاد می‌شوند. ناله کوتاهی از دهانش خارج می‌شود و زانو می‌زند روی زمین. مانند پلاسکو فرو می‌ریزد. چند ثانیه خیره می‌شوم به مرد که افتاده روی زمین و سرم را بالا می‌آورم؛ اما دهانم از دیدن کسی که مقابلم ایستاده باز می‌ماند: خودم! خودم روبه‌روی خودم ایستاده‌ام؛ این دقیقاً خودم است با پوششی کمی متفاوت. من روسری سرم کرده‌ام و او مقنعه؛ همین! یک دختر کاملا شبیه خودم؛ هم چهره‌اش هم جثه‌اش. این منم! هیجان و شوکی که با دیدن خودم در بدنم جریان پیدا می‌کند ده برابر شوک ناشی از تهدید آن مرد است. می‌گویم: تـ... تو... تو منی! دختر انگار حرف من را نشنیده. عجله دارد. سریع می‌آید جلو و از روی بدن مرد که افتاده روی زمین هم می‌پرد. دست دراز می‌کند و دستم را محکم می‌گیرد. به عادت همیشگی‌ام، دستم را از دست دختر بیرون می‌کشم و مچش را می‌پیچانم. همیشه اگر کسی ناگهانی دستم را بگیرد یا کلا دستش وارد دایره امن پانزده سانتی‌متریِ دورم بشود، دستش را می‌پیچانم. دختر با دست دیگرش، مچش را از پیچانده شدن نجات می‌دهد و می‌گوید: گیر نده! بدو بیا بریم! و دستم را می‌کشد و می‌دویم وسط خیابان فرعی. آرام جیغ می‌کشم: چرا باید همرات بیام؟ تو کی هستی؟ چرا اونو زدی؟ درحالی که دستم را می‌کشد و تقریباً می‌دویم، فقط به سوال آخرم جواب می‌دهد: می‌خواستی نزنمش که بزنه بکشتت؟ دوباره جیغ می‌کشم: تو کی هستی؟ چرا شبیه منی؟ کلافه برمی‌گردد و می‌گوید: من بشرام! صابری! در ذهنم لیست دوستانم را می‌گردم؛ اما چنین دوستی به این نام ندارم. حرص می‌خورد: من شخصیت رمانتم! یادت نیست؟ مثل دیوانه‌ها نگاهش می‌کنم. شخصیت رمان من این‌جا چکار می‌کند؟ بشری صابری یک شخصیت خیالی ست. فقط توی دفترم هست و میان فایل‌های وُرد. توی دنیای واقعی وجود ندارد! ناباورانه می‌پرسم: یعنی چی؟ چرا مثل منی؟ درحالی که دوباره راه می‌افتد و من را دنبال خودش می‌کشد می‌گوید: چون تو همه شخصیت‌های اصلیِ دختر رو توی رمانات شبیه خودت تصور می‌کنی. ناخودآگاهه، دست خودت نیست. این‌طوری بهتر باهاشون احساس هم‌ذات‌پنداری می‌کنی! شوک شنیدن این حرف‌ها انقدر برایم سنگین است که بی‌حرکت می‌ایستم. بشری نگاهی به پشت سرم می‌اندازد؛ جایی که مرد افتاده. رد نگاهش را می‌گیرم. مرد دارد تکان می‌خورد. بشری دستم را محکم‌تر می‌کشد و می‌گوید: بدو بریم! الان بهوش میاد! ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞