💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 6 خیابان فرعی را می‌دویم. هوا بوی باران می‌دهد اما باران نمی‌بارد. نمی‌دانم کجاییم. راه را گم کرده‌ام. بشری من را می‌کشد به سمت یک پراید نوک‌مدادی و می‌گوید: سوار شو! و در را برایم باز می‌کند. نمی‌دانم این کارم حماقت است یا نه. چرا باید سوار ماشین یک غریبه شوم؟ چون آن غریبه دقیقاً کپی برابر اصل خودم است و می‌گوید شخصیت رمانم است و این حرف‌ها؟ بشری نهیب می‌زند: سوار شو! در عقب را باز می‌کنم و سوار می‌شوم. داخل ماشین برخلاف بیرونش گرم است. بشری هم عقب نشسته. از دیدن دو مردی که جلو نشسته‌اند خشکم می‌زند، هین بلندی می‌کشم و دستم را می‌گذارم روی دهانم. دستم را می‌گذارم روی دستگیره در تا بازش کنم و پیاده شوم، اما در قفل است و ماشین راه می‌افتد. الان است که گریه‌ام بگیرد. یکی از مردها که سمت کمک‌راننده نشسته، برمی‌گردد به سمت من: نگران نباشید، جاتون امنه. چقدر قیافه این مرد آشناست. مطمئنم او را قبلاً دیده‌ام؛ همان‌طور که آن مردِ میانسال را دیده بودم. نمی‌دانم کجا. این مرد جوان است، بیست و هفت هشت ساله. لبخند گرمی می‌زند: من عباسم مامان! جیغ می‌کشم: مامان؟ یعنی چی؟ و با چشمانِ گرد شده به بشری نگاه می‌کنم. بشری سرش را تکان می‌دهد: آره، اینم شخصیت رمانته. ماها مثل بچه‌های توایم. ناباورانه و عصبی سرم را تکان می‌دهم: دارین چرت می‌گین. امکان نداره! منو پیاده کنین بذارین برم! مردی که در جای راننده نشسته، وقتی تقلایم برای باز کردن در را می‌بیند می‌گوید: قفله. الان اوضاع خطرناکه، بهتره درها قفل باشه. دست از تقلا می‌کشم. مرد آینه جلو را طوری تنظیم می‌کند که صورتش را ببینم و می‌گوید: ابوالفضلم. عصبی می‌خندم: منو مسخره کردین؟ بشری دستش را می‌گذارد روی دستانم: نه. باور کن واقعیه. عالی شد. بعداز ظهر شنبه‌ی یک روز پاییزی، وسط اغتشاش و اعتصاب و درگیری، یک آدم دیوانه با اسلحه تهدیدم کرده که دفترت را بده و سه تا آدم خل و چل نجاتم داده‌اند و می‌گویند ما شخصیت‌های رمانت هستیم؛ بچه‌های تو. موقعیت از این مسخره‌تر در دنیا وجود ندارد. زیر لب می‌غرم: احمقانه‌س! عباس می‌خندد: پس بگو چرا همه‌مون انقدر شکاک و دیرباوریم. این ویژگی مامانه. و نگاهم می‌کند. از این که خرس گنده به من می‌گوید مامان لجم می‌گیرد. عباس ادامه می‌دهد: ویژگی شخصیتی اکثر ماها شبیه شما شده. چون تیکه‌های شخصیت توایم. بشری هم حرف عباس را تایید می‌کند: حتی گاهی می‌تونیم رفتارها و واکنش‌هات رو پیش‌بینی کنیم. کمی ازشان می‌ترسم. من الان با خودم مواجهم. چندتا آدم که تکثیر شده‌ی شخصیت من‌اند. بشری به ابوالفضل می‌گوید: الان کجا میری؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞