💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 7 ابوالفضل حرفه‌ای رانندگی می‌کند و می‌گوید: می‌خوام ببینم از این کوچه پس کوچه‌ها می‌شه برسیم خونه یا نه. همه خیابونای اصلی بسته‌س. قفلِ قفل. عباس می‌گوید: معلومه از قبل یه برنامه‌ریزی دقیق داشتن. چون مردم معمولی نمی‌تونن انقدر سریع کل شهر به این بزرگی رو قفل کنن. این برنامه از یه جای دیگه داره هدایت می‌شه. ابوالفضل سرش را تکان می‌دهد: این دفعه هم قرعه به نام ما اصفهانیا افتاده. مرکز اعتراضات اصفهانه. توی تهران چون برف میومد خیلی کاری نکردن. کمی درباره شخصیت‌هایی که با آن‌ها طرفم فکر می‌کنم و بعد می‌پرم وسط حرفشان: وایسین ببینم، عباس مگه تو سال نود و شیش شهید نشدی؟ پس این‌جا چکار می‌کنی؟ الان باید دو سال از شهادتت گذشته باشه! بشری لبخند می‌زند؛ عباس هم. عباس می‌گوید: تا وقتی تو زنده هستی ما هم زنده‌ایم. گفتیم که، ما تیکه‌های وجود توایم. الان من که هیچی، کمیل هم که ده سال پیش شهید شد زنده ست. کمیل را نمی‌شناسم: کمیل دیگه کیه؟ من همچین شخصیتی ننوشتم! ابوالفضل می‌خندد: اونو هنوز ننوشتی، ولی توی وجودت هست. اتفاقا همین امروز توی آزمایشگاه داشتی روی شخصیتش فکر می‌کردی، ایده رمانش چندروز پیش به فکرت رسید. الان حتی شخصیت‌هایی که هنوز نوشته نشدن هم زنده‌ن. چون تو زنده‌ای. چقدر پیچیده و غیرقابل‌باور! این‌ها را به هرکس بگویند، آدرس و شماره تلفن آسایشگاه فارابی را بهشان می‌دهد. تازه یادم می‌افتد قرار است بروم خانه. می‌نالم: من باید برم خونه! خانواده‌م منتظرن! بشری سر تکان می‌دهد: حرفشم نزن. بهزاد آدرس خونه‌تون رو بلده. میاد سراغت. باز هم یک مجهول مسخره جدید. تقریباً جیغ می‌کشم: بهزاد دیگه کیه؟ -بهزاد همونه که می‌خواست دفتر رو ازت بگیره. اونم شخصیت یکی از رماناته. هنوز ننوشتیش؛ همونی که امروز توی آزمایشگاه داشتی روی ایده‌ش فکر می‌کردی. همون که کمیل هم توش بود. البته قبلا اسمش وحید بوده انگار. در ذهنم حرف‌های بشری را کنار هم می‌چینم؛ پس برای همین بود که بهزاد می‌توانست پیش‌بینی کند که قصد فرار یا جیغ دارم. چون خودش هم بخشی از من بود؛ احتمالا نیمه تاریک من. می‌نالم: من باید برم خونه! نمی‌شه شب توی خیابون بمونم که! عباس که نگاهش به جلوست می‌گوید: فعلا می‌بریمت یه جای امن تا آبا از آسیاب بیفته. -کجا؟ عباس با لبخند شیطنت‌آمیزی به ابوالفضل نگاه می‌کند: اون دیگه رازه! به قول خودتون یه شگفتانه ست! اخم می‌کنم. عباس می‌گوید: خیالتون راحت، مطمئن باشید ما به شما آسیب نمی‌زنیم. با حرص نفسم را بیرون می‌دهم: خب به خانواده‌م چی بگم؟ بشری گوشی‌اش را درمی‌آورد و می‌گوید: بگو رفتی خونه یکی از دوستات؛ یعنی ما. -شما رو نمی‌شناسه. موبایلش را به سمت من دراز می‌کند: بگیر زنگ بزن بهشون، برای این که لازم بشه خودم باهاشون صحبت می‌کنم که مطمئن بشن. با مادر تماس می‌گیرم و توضیح می‌دهم که اتفاقی یکی از دوستانم را دیده‌ام و می‌توانم به خانه‌شان بروم، چون بازگشت در این شرایط به خانه ممکن نیست. پدر کمی شک دارد و می‌خواهد از قابل اعتماد بودن خانواده دوستم مطمئن شود. بشری خودش با پدر صحبت می‌کند تا خیال پدر راحت باشد. با این وجود پدر آدرس خانه و شماره تلفنش را می‌گیرد و می‌سپارد هربار با خانه تماس بگیرم. گوشیِ بشری زنگ می‌خورد. بشری زمزمه می‌کند: اریحاست! ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞